درباره کتاب: ناتور دشت
نویسنده: جروم دیوید سلینجر
کتاب «ناتور دشت» نوشتهی «ج. دی. سلینجر» یک رمان آمریکایی است که در سال 1951 منتشر شد. این کتاب در ابتدا برای بزرگسالان نوشته شد، اما به دلیل درونمایهی دوری از اجتماع آن بین نوجوانان بسیار محبوب گردید و توانست یکی از پرفروشترین کتابهای داستانی شود؛ تا جایی که شخصیت اصلی داستان یعنی «هولدن کالفیلد» نمادی از سرکشی نسل جدید گردید که در عنفوان جوانی نظرات خاص خود را همزمان با روایت داستان بیان میدارد. همچنین این کتاب مملو از مفاهیم عاطفی و روانشناختی مانند معصومیت، افسردگی، غم فقدان و ارتباطات شخصی است.
این کتاب به زبانهای متعددی ترجمه شده است. هر ساله بیش از یک میلیون نسخه از این کتاب به فروش میرود و تا کنون بیش از 65 میلیون نسخه از این کتاب فروخته شده است. همچنین این رمان در لیست 100 کتاب برتر انگلیسی در سال 2005 شناخته شد و در سال 2003 نیز بهعنوان 15 مین کتاب محبوب بیبیسی شناخته شد.
درباره نویسنده: جروم دیوید سلینجر
«جروم دیوید سلینجر» در تاریخ 1 ژانویه 1919 در منهتن نیویورک در کشور آمریکا متولد شد. او تنها یک خواهر داشت و پدرش یک معلم یهودی بود که در کنتاکی تدریس مینمود. از نوجوانی به بازیگری علاقهمند بود؛ ولی پدرش او را از این کار منع میکرد. در سال 1936 به دانشگاه نیویورک وارد شد و بهسرعت از این دانشگاه اخراج گردید. پدرش در همان سال او را مجبور کرد که در پیشهی واردات گوشت مشغول به کار شود و او مدتی را در اتریش و لهستان گذراند؛ اما پس از مدتی از کشتارگاههای شلوغ دلزده و تصمیم گرفت که مسیر زندگیاش را عوض کند. شاید مخالفت با پدر و دلزدگی از این شغل سبب شد که او گیاهخواری را برگزیند. او اتریش را در سال 1938 قبل از پیوستن این کشور به آلمان نازی ترک نمود و به آمریکا بازگشت.
او مدتی را با کشتیهای تفریحی کارائیب بهعنوان مجری و مدیر هنری سفر کرد و با «اونا اونیل» که بعداً همسر «چارلیچاپلین» شد مدتی در ارتباط عاطفی بود. پس از آن «سلینجر» داستانهای کوتاه خود را برای نشریهی «نیویورکر» ارسال کرد و هفت مرتبه داستانهایش با عدمپذیرش این نشریه روبرو شدند. پس از حملهی ژاپن به آمریکا، او بهعنوان سرباز به خدمت ارتش ایالات متحده درآمد و در این مدت با «ارنست همینگوی» دیدار کرد. سلینجر تحتتأثیر رابطهی صمیمانی و بهدوراز آلایش این نویسندهی پرآوازه تأثیر گرفت و در مقابل نیز همینگوی او را فردی بسیار بااستعداد یافت. بااینوجود، او داستانهای زیادی از جمله 15 شعر را از سال 1944 تا 1966 برای نشریهی نیویورکر ارسال کرد که همگی آنها رد شدند.
سلینجر بهخاطر مهارتش در زبان فرانسوی و آلمانی در واحد اطلاعات نظامی مشغول به کار گردید. تجربهی جنگی او سبب شد که او از نظر روانی با مشکلاتی روبرو شود و به دخترش گفت «مهم نیست که چند سال میگذرد، نمیتوان بهصورت کامل بوی گوشت سوختهی انسان را از مشام بیرون راند.» وی پس از جنگ و شکست آلمان، به مدت شش ماه در آلمان به فعالیتهای «نازی زدایی» پرداخت تا بتواند به همراه همکارانش این ایدئولوژی و طرفداران آن را بهصورت کامل از جایگاههای مهم آلمان پاکسازی کند.
او در سال 1946 ازدواج کرد؛ ولی این همراهی 8 ماه بیشتر به طول نینجامید و در اواخر دههی 1940 او یکی از طرفداران پروپاقرص فلسفهی بودایی شد و بهوفور در این مورد مطالعه میکرد. او باوجودی که تلاش میکرد از شهرت در رسانهها دوری جوید، طرفداران او علاقهی زیادی از خود نشان میدادند تا با او ملاقات کنند. تا جایی که او از نویسندهای که سعی داشت زندگینامهاش را به رشتهی تحریر درآورد شکایت کرد.
سرانجام سلینجر در تاریخ 27 ژانویه 2010 در سن 91 سالگی بر اثر کهولت سن درگذشت. در حال حاضر نیز هنوز نوشتههای او توسط همسر و فرزندش در حال انتشار هستند.
از مهمترین آثار او میتوان به «ناتوردشت»، «دختری که میشناسم»، «دلتنگیهای نقاش خیابان چهل وهشتم»، «غریبه»، «دهانم قشنگ و چشمهایم سبز»، «داستانهای پس از مرگ» و «این ساندویچ مایونز ندارد» اشاره کرد.
برگزیدههایی از متن کتاب: ناتور دشت
- بعدازاین که سانی رفت، مدتی توی صندلی نشستم و یکی دو تا سیگار کشیدم. یواشیواش داشت سپیده میزد. احساس میکردم که خیلی بدبختم. آنقدر احساس دلتنگی و تنهائی میکردم که نمیشد تصورش را کرد. کاری که کردم این بود که شروع کردم با الی صحبتکردن، با صدای خیلی بلند. من بعضی از اوقات که بیاندازه دلتنگ میشوم، این کار را میکنم. پیدرپی به الی میگویم که برود خانه و دوچرخهاش را بردارد بیاورد جلوی خانه بایی فالون که من آنجا ایستادهام. منزل بابی فالون در ماین خیلی نزدیک خانه ما بود. درهرحال، آنچه اتفاق افتاد این بود که یک روز من و بابی میخواستیم با دوچرخه برویم به دریاچه سد. میخواستیم ناهارمان را هم با خودمان برداریم، و همینطور تفنگهای بادی مان را. آنوقتها خیلی بچه بودیم.
- بعد موریس مشت محکمی خواباند به من. من حتی سعی نکردم خودم را کنار بکشم و یا اینکه جلوی دستش را بگیرم و یا کار دیگری کنم. آنچه حس کردم، فقط ضربه محکمی بود که به شکم من خورد. بااینحال ناکاوتی، چیزی نشده بودم. برای اینکه یادم هست که از روی کف اتاق به بالا نگاه کردم و هر دوشان را دیدم که از اتاق بیرون رفتند و در را بستند. بعد تا مدتی نسبتاً طولانی درازکش روی کف اتاق ماندم، درست همانطور که بعد از دعوای با استراد لیتر روی زمین افتاده بودم. منتها این دفعه فکر میکردم که دارم میمیرم. جداً فکر میکردم دارم میمیرم. فکر میکردم که دارم زیر آب خفه میشوم. بدبختی اینجا بود که نفسم بهزور بالا میآمد. موقعی که بالاخره از زمین بلند شدم مجبور شدم که دولادولا و درحالیکه دستهام را روی شکمم گذاشتهام بهطرف حمام بروم.
- اما من دیوانه هستم. به خدا قسم دیوانه هستم. تقریباً نصف راه حمام را رفته بودم که شروع کردم به وانمودکردن اینکه گلولهای توی شکم من جاگرفته است و اینکه این گلوله را موریس توی شکم من خالی کرده است. خودم را توی ذهنم مجسم میکردم که لباسم را پوشیدهام و از حمام بیرونآمدهام و هفتتیرم را گذاشتهام توی جیبم و دارم تلوتلو میخورم. بعد، بهجای اینکه سوار آسانسور بشوم، پیاده میروم پائین دستهایم را به نردههای پلکان میگیرم و درحالیکه خون چکه، چکه از گوشه لبم به زمین میریزد، میروم پائین. کاری که میکنم این است که چندطبقه میروم پائین درحالیکه دستهام را روی شکمم گذاشتهام و خون دارد همهجا میریزد و بعد زنگ آسانسور را میزنم. همین که موریس در را باز میکند و میبیند که هفتتیر توی دستم است، از روی ترس شروع میکند به جیغکشیدن تا شاید من ولش کنم. اما بااینحال میزنمش. شش تا تیر پشتسرهم توی شکمگنده پرپشمش خالی میکنم. بعد هفتتیرم را میاندازم کف آسانسور. البته بعد از اینکه جای انگشتهام را بهکلی از روی آن پاککرده باشم. آنوقت چهاردستوپا به اتاقم بر میگردم و به جین تلفن میکنم که بیاید پیش من و شکمم را پانسمان کند. جین را توی ذهنم مجسم میکردم که در تمام مدتی که شکم من دارد خونریزی میکند سیگاری جلوی دهان من گرفته است تا آن را بکشم. این فیلمهای لعنتی. این فیلمها واقعاً اخلاق آدم را فاسد میکنند.