آبی مگ, درباره کتاب

کلکسیونر

کلکسیونر

درباره کتاب: کلکسیونر 

نویسنده: جان فاولز 

«کلکسیونر» اولین رمان منتشرشده‌ی «جان فاولز» است که آن را در فاصله‌ی ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۲ نوشت. این نویسنده پیش از آن رمان «مجوس» را نوشته بود که بعد از «کلکسیونر» چاپ شد. «کلکسیونر» با استقبال زیادی روبه‌رو گردید و فاولز را به شهرت رساند. از این داستان چندین اقتباس سینمایی و تئاتری تهیه شده و در آثار بی‌شماری به آن ارجاع داده شده است. این رمان از اولین نمونه‌های ژانری است که امروزه از آن به اسم تریلر روان‌شناسانه یاد می‌کنیم.

کتاب روایت مرد جوانی با نام «فردریک» است که به‌عنوان یک کارمند مشغول به کار است؛ اما تنها دو چیز است که به آن‌ها در این دنیا اهمیت می‌دهد و عشق می‌ورزد. اول دختر جوانی با نام «میراندا»، و دومی تکمیل کلکسیون پروانه‌هایش. فردریک که مردی کاملاً تنهاست و از اختلالات عمیق روانی رنج می‌برد، میراندا را بسیار تحسین می‌کند و او را زیر نظر می‌گیرد. او در ادامه برنده‌ی یک جایزه‌ی بزرگ شرط‌بندی می‌شود که سبب می‌شود شغل خود را رها کند خانه‌ای دورافتاده را بخرد. او که از هرگونه ارتباط برقرارکردن با میراندا عاجز است سعی می‌کند این دختر را به کلکسیون زیبایی‌های خود اضافه کند؛ او میراندا را با استفاده از گاز کلرو فورم بیهوش می‌کند و در زیرزمین خانه‌ی روستایی خود حبسش می‌کند تا بتواند علاقه‌ی او را نسبت به خود برانگیزد. او عمیقاً معتقد است که پس از مدت کوتاهی میراندا عاشق او می‌شود.

اما بخش دوم رمان از زبان میراندا نوشته شده است. او در ابتدا تصور می‌کند که انگیزه‌ی این آدم‌ربایی مقاصد جنسی فردریک باشد؛ اما در ادامه در می‌یابد که فردریک دچار وسواس روانی است و دلش به حال او می‌سوزد. بااین‌حال چندین بار برای فرار از زیرزمین اقدام می‌کند؛ اما همه‌ی آن‌ها ناکام می‌ماند و باعث خشم فردریک می‌گردد و اتفاقات جالب دیگری را رقم می‌زند. جالب است که بدانید پس از انتشار این رمان، چندین قاتل زنجیره‌ای داستان «کلکسیونر» را برای خود الهام‌بخش توصیف کرده‌اند.

درباره نویسنده: جان فاولز

«جان فاولز» در تاریخ 13 مارس 1926 در انگلستان به دنیا آمد. دوران کودکی او با مادر و پسرعمویش که 18 سال از او بزرگ‌تر بود سپری شد و در عمل «جان» تا سن 16 سالگی تک‌فرزند بود. او در دوران مدرسه از نظر علمی و ورزشی سرآمد بود و در تیم‌های راگبی و کریکت مدرسه فعالیت می‌کرد. او به مدت دو سال را در نیروهای نظامی به فعالیت پرداخت و پس از اتمام آن در سال 1947 به تحصیل در رشته‌های زبان فرانسوی و آلمانی در دانشگاه آکسفورد پرداخت؛ اما پس از مدتی به‌منظور تمرکز بر روی یادگیری زبان فرانسوی، رشته‌ی زبان آلمانی را ترک کرد. سرانجام او در تاریخ 5 نوامبر 2005 در سن 79 سالگی از دنیا رفت.

«فاولز» پس از اتمام خدمت نظامی عنوان کرد که: «از آنچه داشتم به آن تبدیل می‌شدم نفرت داشتم. به‌جای یک تابع دستور بریتانیایی، من تصمیم گرفتم که یک هرج‌ومرج‌طلب باشم.». در دوران تحصیل در دوران دانشگاه او آکسفورد او با خواندن آثار «ژان پول سارتر» و «آلبر کامو» به نویسندگی روی آورد. باید در نظر داشت باوجوداینکه نمی‌توان «فاولز» را به‌عنوان یک اگزیستانسیالیست به‌حساب آورد، آثار او همواره رنگ و بویی از پوچ‌گرایی را در خود داشته است.

از آثار او می‌توان به «کلکسیونر»، «مجوس»، «جزیره‌ها»، «دانیل مارتین»، «کشتی‌شکسته» و «برج ایبانی» اشاره کرد.

کتاب-کلکسیونر-جان-فاولز-مرکز-فرهنگی-آبی

برگزیده‌هایی از متن کتاب: کلکسیونر

  • نمی‌توانم بگویم چرا ولی اولین باری که چشمم به او افتاد فهمیدم همانی است که یک‌عمر دنبالش می‌گشتم. البته که من دیوانه نیستم. می‌دانستم فقط خواب‌وخیال است و اگر پای پول وسط نمی‌آمد، همین‌طور می‌ماند. تمام روز در فکرش بودم. پیش خودم قصه می‌بافتم که کجا ممکن است ببینمش؛ کارهایی می‌کردم که او دوست داشت؛ با او ازدواج می‌کردم و از این جور چیزها. او نقاشی می‌کشید و من سرگرم کلکسیونم بودم. به من و کلکسیونم عشق می‌ورزید و نقاشی‌هایش را رنگ می‌کرد؛
  • پدرم در تصادف رانندگی کشته شد. دو سالم بود. سال ۱۹۳۷. الکلی بود؛ ولی عمه آنی همیشه می‌گفت مادرم باعث شد بیفتد به عرق‌خوری. هیچ‌وقت درست به من نگفتند چه شد؛ ولی چیزی از مردن پدرم نگذشته بود که مادرم من را گذاشت پیش عمه آنی و ول کرد رفت پی خوش‌گذرانی. دخترعمه میبل یک‌بار به من گفت (وقتی بچه بودیم وسط دعوا) مادرم زنی خیابانی بوده که با یک غریبه زده به چاک. احمق بودم، یک‌راست رفتم سراغ عمه آنی و از او سؤال کردم و اگر تا آن موقع لاپوشانی کرده بود، به این کارش ادامه داد. الآن برایم مهم نیست؛ اگر زنده باشد دوست ندارم ببینمش؛ تمایلی ندارم. هر وقت اسمش می‌آمد عمه آنی می‌گفت شرش کم. من هم موافقم. خلاصه این که من با عمه آنی و عمو دیک و دخترشان میبل بزرگ شدم.
  • وقتی پانزده سالم بود عمو دیک مرد. سال ۱۹۵۰. رفته بودیم دریاچه‌ی ترینگ ماهیگیری. طبق معمول با تور و بقیه‌ی خرت و پرت‌هایم رفتم یک‌گوشه، وقتی گرسنه‌ام شد و برگشتم به جایی که از او جدا شده بودم دیدم کلی آدم ایستاده. گفتم لابد یک ماهی بزرگ به قلابش افتاده؛ ولی سکته کرده بود. بردندش خانه. دیگر یک کلمه هم حرف نزد و هیچ‌کدام از ما را هم درست نمی‌شناخت. عمه آنی و میبل از پروانه‌های من متنفر بودند؛ ولی عمو دیک همیشه هوایم را داشت. یک قاب زیبای پر از پروانه تحسینش را بر می‌انگیخت. موقع تماشای یک پیله‌ی جدید حسی مشابه من داشت. می‌نشست و بیرون آمدن بال‌ها و خشک‌شدنشان را تماشا می‌کرد؛ آن جور که بااحتیاط حرکتشان می‌دادند. غیر از اینها در انباری، جایی به من داده بود که شیشه‌های کرم پروانه‌ام را بگذارم. وقتی برای مجموعه‌ی پروانه‌های خال دارم جایزه گرفتم، یک پوند به من داد؛ به‌شرط این که به عمه آنی چیزی نگویم. دیگر ادامه نمی‌دهم. مثل یک پدر با من خوب بود. چک شرط‌بندی را که به من دادند، او تنها کسی بود (البته به جز میراندا) که به یادش افتادم. حاضر بودم بهترین چوب و قرقره و هر چیزی را که می‌خواست به او بدهم؛ ولی نمی‌شد.
  • اولین باری که رفتم دنبال میراندا بگردم، چند روز بعد از روزی بود که برای بدرقه‌ی عمه آنی رفتم ساوث همپتو. دقیق بخواهم بگویم دهم مه. برگشته بودم لندن. برنامه‌ی خاصی نداشتم؛ به عمه آنی و میبل گفته بودم شاید بروم خارج ولی خودم هم درست نمی‌دانستم. عمه آنی ترسیده بود واقعاً؛ شب قبل از رفتنشان خیلی جدی به من گفت امیدوار است قبل از این که خودش عروس را ببیند ازدواج نکنم. کلی راجع به این حرف زد که پول و زندگی خودم است و چه‌قدر در حقشان لطف کرده‌ام و این حرف‌ها؛ ولی به‌وضوح از این می‌ترسید که ازدواج کنم و آنها پولی را که این همه ازش شرم داشتند از دست بدهند. تقصیری متوجهش نمی‌دانم؛ طبیعی بود؛ خصوصاً با داشتن یک دختر افلیج، به نظرم آدم‌هایی مثل میبل را باید بدون درد کشت. ولی این یک بحث جداست.

دیدگاهتان را بنویسید