آبی مگ, درباره کتاب

زندگی در پیش رو

زندگی-در-پیش-رو-رومن-گاری-مرکز-فرهنگی-آبی-کاور

درباره کتاب: زندگی در پیش رو 

نویسنده: رومن گاری 

در کتاب «زندگی در پیش رو» زندگانی جریان عادی و معمول را طی نمی‌کند. اما قصه بذر گل‌هایی را به همراه دارد که می‌توانند زیبا و شکوهمند، بشکفند. قصه ما را حیران می‌کند؛ به‌سوی ظرافت‌ها و لطافت‌ها و هم زمان، به‌سوی اهمیت ژرف‌نگری و روشن‌بینی سوقمان می‌دهد. زمینه‌ی قصه از لحاظ جذب خواننده هیچ کم‌وکسری ندارد؛ بسیار مردمی است و بسیار مردم‌پسند. محله‌ای را که برایمان تعریف می‌کند محله‌ی «گوت دور» است. محله‌ی فقیرنشین و غریب نشین؛ و محله‌ی خانه‌های آن‌چنانی در سطح پائین.

این کتاب در اصل با نام نویسنده «امیلی آژار» نوشته شده و برای مدتی طولانی در ایران ممنوع بوده است؛ اما در واقع نویسنده‌ی آن «رومن گاری»، تنها شخصی که بر خلاف قواعد، دومرتبه برنده‌ی جایزه‌ی «پریس گنکور» شده است. یکی از این جوایز به دلیل نوشتن کتاب «زندگی در پیش رو» بوده که با نام هنری وی به انتشار درآمده است.

«مومو» شخصیت اصلی داستان است که از سه‌سالگی خود را روایت می‌کند. او که یک دورگه‌ی فرانسوی و عربی است توسط خانم «رزا» بزرگ می‌شود. «رزا» کودکانی که مادرانی فاحشه دارند را در خانه‌ای در محله‌ای پر از مهاجر و فقیرنشین نگهداری می‌کند. اولین چیزی که خواننده به آن جذب می‌شود لحن متفاوت مومو است که فقر و فلاکت را به نحوی جذاب و دلنشین روایت می‌کند. به‌گونه‌ای که با وجود دردناک بودن ماهیت، آن را یک مقوله‌ی پذیرفتنی می‌یابیم. زندگی روسپی‌ها و فرزندان آن‌ّها، و چیزی که در نهایت نصیبشان می‌شود یا نمی‌شود! همگی از مواردی هستند که نویسنده از زبان یک راوی چهارده‌ساله به‌خوبی در ذهن مخاطب تصویرسازی می‌کند.

 از دید نویسنده‌ی کتاب «رومن گاری»، ما با آن محله طور دیگری آشنا می‌شویم. او این دنیای پُر از ذلت و خواری و درد و خشونت و تحقیر گل‌بهی نقش کرده. این دنیا را پذیرفته و دقیقاً تفاوت دید او با دید آنها که قبلاً تصویرگر این دنیا بوده‌اند در همین‌جاست. پسربچه‌ی قصه نه خشونت بچه‌های خاص آن محل را دارد و نه نرمش آنها را. او اخلاقی خاص خود دارد. به نیابت نویسنده در آن محل حضور یافته و گاه گداری حرف‌های به اصطلاح گنده‌تر از دهانش می‌زند شاید به دلیل خواست عمدی نویسنده و یا شاید به دلیل مصاحبتش با بزرگ‌ترها.

درباره نویسنده: رومن گاری

«رومن گاری» با نام اصلی «رومن کاسو» در تاریخ 8 می 1914 به دنیا آمد. زادگاه اصلی این خلبان جنگ جهانی دوم، دیپلمات، فیلمساز و نویسنده‌ی فرانسوی در اصل «ویلنیوس» واقع در امپراتوری روسیه است. پدر و مادر او یهودی بودند و پدرش یک تاجر و مادرش یک هنرپیشه بود که در سال 1925 از یکدیگر جدا شدند.

او متوجه شد که پدرش در حقیقت یک هنرپیشه‌ی مرد بوده که از نظر ظاهری شباهت چشمگیری به همدیگر داشتند. او تا سن چهارده‌سالگی در روسیه زندگی کرد و پس از آن با مادرش به شهر «نیس» در فرانسه مهاجرت کردند. در فرانسه مادرش مذهب خود را به مسیحیت تغییر داد و «رومن» رشته‌ی حقوق را در دانشگاه فراگرفت. سپس او در نیروی هوایی فرانسه به‌عنوان خلبان مشغول به کار شد. پس از خدمت در اروپا و شمال آفریقا، او به‌عنوان دیپلمات فرانسوی به فعالیت پرداخت.

او نام‌های هنری زیادی از جمله «امیلی آژار»، «شاتان بوگات» و «فروسکو سینیبالدی» داشت که این امر پس از مرگ او توسط عموزاده‌اش فاش شد. «رومن گاری» پسرعمویش «پاول پاولوویچ» را استخدام کرده بود تا به‌جای او تحت نام «امیلی آژار» در انظار عمومی ظاهر شود که همین امر سبب شد تا او بتواند بر خلاف قوانین مرسوم که هر شخص فقط یکبار می‌توانست جایزه‌ی گنکور را به خود اختصاص دهد، در سال 1975 برای دومین بار این جایزه را به چنگ آورد. همچنین او در نامه‌ای که پس از خودکشی از خود به‌جای گذاشت عنوان کرد که در واقع او همان «امیلی آژار» بوده است. «گاری» در تاریخ 2 دسامبر 1980 در سن 66 سالگی با شلیک گلوله به زندگی خود پایان داد و خاکستر او به دریای مدیترانه سپرده شد.

از آثار او می‌توان به «خداحافظ گاری کوپر»، «زندگی در پیشِ رو»، «مردی با کبوتر»، «معنای زندگی‌ام»، «سگ سفید»، «قلابی»، «ریشه‌های آسمان»، «شاه سلیمان»، «مرگ و چند داستان دیگر»، «مهتاب عشق»، «ستاره خواران»، «پیمان سحرگاهی»، «پرندگان می‌روند در پرو بمیرند» و «توفان» اشاره کرد.

کتاب-زندگی-در-پیش-رو-رومن-گاری-مرکز-فرهنگی-آبی

برگزیده‌هایی از متن کتاب: زندگی در پیشِ رو

  • شصت سال پیش که جوان بودم با زن جوانی آشنا شدم. او مرا دوست داشت من هم دوستش داشتم. هشت ماه گذشت و بعد، خانه‌اش را عوض کرد. حالا که شصت سال گذشته، هنوز هم به یادش هستم. بهش گفتم فراموشت نمی‌کنم. سال‌ها گذشت و فراموشش نکردم. گاهی اوقات ترس برم می‌داشت؛ چون هنوز زندگی درازی در پیش داشتم، و چطور می‌توانستم به خودم به خود بیچاره‌ام اطمینان بدهم، درحالی‌که مدادپاک‌کن به دست خداست؟ اما حالا آرامم؛ دیگر جمیله را فراموش نمی‌کنم. وقت زیادی باقی نمانده. پیش‌ازاین که فراموشش کنم می‌میرم.
  • اولین چیزی که می‌توانم بگویم این است که در طبقه‌ی ششم ساختمانی زندگی می‌کردیم که آسانسور نداشت و این برای رُزا خانم، با همه‌ی وزنی که به این‌ور و آن ور می‌کشید، آن هم فقط با دو پا با همه‌ی ناراحتی و دردهایش، یک بهانه‌ی دائمی برای درد دل بود. هر وقت که بهانه‌ی دیگری برای ناله و شکوه نداشت، این را به یادمان می‌آورد. سلامتش هم چندان تعریفی نداشت و از همین حالا برایتان بگویم او زنی بود که لیاقت داشتن آسانسور را داشت.
  • اوایل نمی‌دانستم که مادر ندارم. حتی نمی‌دانستم که آدم باید مادر داشته باشد. رزا خانم خوش نداشت در این مورد حرفی بزند؛ چون نمی‌خواست من زیاد به این چیزها فکر کنم. نمی‌دانم چرا به دنیا آمدم و واقعاً چه اتفاقی افتاده. دوستم لوماهوت که خیلی از من بزرگ‌تر است گفت: این وضع، نتیجه‌ی بدی شرایط بهداشتی است. او در کازبای الجزیره متولد شده بود و حالا در فرانسه زندگی می‌کرد. وقتی به دنیا آمده هنوز در آنجا بهداشت وجود نداشته. چون نه وسیله‌ی شستن بوده و نه آب آشامیدنی و نه هیچ‌چیز دیگر. لوماهوت همه‌ی این چیزها را بعداً فهمید؛ وقتی که پدرش می‌خواسته خودش را تبرئه کند و برایش قسم‌خورده که هیچ‌کس ازته‌دل نمی‌خواهد بدی کند. لوماهوت به من گفت که زن‌هایی که خودشان جور خودشان را می‌کشند حالا یک قرص بهداشتی دارند؛ اما او زودتر از آن قرص به دنیا آمده.
  • به فروشگاه رفتم و تخم‌مرغی دزدیدم. صاحب فروشگاه که زن بود پیش من آمد و به من خیره شد. اول فکر کردم می‌خواهد با نرم‌زبانی تخم‌مرغش را پس بگیرد. تخم‌مرغ را محکم در جیبم نگاه داشتم و به ته جیبم فشارش دادم. می‌توانست با یک پس‌گردنی تنبیهم کند؛ مثل همه‌ی مادرها که می‌خواهند بچه‌شان را متوجه بدی کارشان بکنند. اما او بلند شد رفت کنار پیشخوان و یک تخم‌مرغ دیگر هم برداشت و به من داد. بعد مرا بوسید. در یک آن شادی سراپایم را گرفت. طوری که نمی‌توانم بازگو کنم، چون ممکن نیست. تا نزدیکی ظهر جلوی مغازه منتظر ایستادم. نمی‌دانستم منتظر چه هستم. گاهی اوقات آن خانم خوب به من لبخند می‌زد و من همان جا تخم‌مرغ به دست مانده بودم. شش سال، یا در همین حدود داشتم و با داشتن یک تخم‌مرغ فکر می‌کردم که همه‌ی دنیا مال من است. به خانه برگشتم و تا شب دل‌درد داشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *