درباره کتاب: بار هستی
نویسنده: میلان کوندرا
کتاب «بار هستی» یا همان «سبکی تحملناپذیر هستی» برجستهترین اثر نویسندهی اهل چک «میلان کوندرا» است. این رمان فلسفی با لحنی گیرا که از همان ابتدا شما را غافلگیر میکند، مسائل بنیادین اخلاقی و عرفانی مانند عشق، خیانت، رویا و حسادت را به گونهای متفاوت بیان میکند.
دکتر پرویز همایونپور، مترجم کتاب خاطرنشان میکند که: «عنوان کتاب در اصل «سبکی تحملناپذیر هستی» بوده که اندیشهی زیربنایی و دورنمایانهی بنیادی رمان است؛ ولی چون این عنوان تنها پس از مطالعهی رمان مفهوم میگردد، مترجم بار هستی را برگزید که هم در زبان فارسی مأنوستر و مفهومتر است و هم درونمایهی اصلی کتاب را بهخوبی نشان میدهد.»
در این کتاب «توما»، شخصیت اصلی داستان، تجربهی ناموفقی در زندگی مشترک پیشین خود داشته است. توما عاشق زنی دیگر با نام «ترزا» میشود؛ ولی بااینوجود با زنان دیگر رابطه دارد؛ از جمله «سابینا» که معشوقه و دوست نزدیک توما است. او که شخصیت حسودی دارد از این خیانت بسیار خشنود است. این شخصیتهای متفاوت و درهمتنیدهی داستان، بهخوبی توانستهاند منظور نویسنده در بیان فلسفه و پیچیدگی زندگی و روابط انسانها را بیان کنند.
مترجم در مقدمه چاپ نخست عنوان میدارد که: «برداشت فلسفی و زبان نافذ کتاب، از همان آغاز خواننده را با مسائل بنیادی هستی بشر روبرو میکند و به تفکر وامیدارد. شخصیتهای رمان با بیان احساسات، تفکرات و رؤیاهای خود، موقعیت انسان را در برابر چشمان ما به نمایش میگذارند و تلخکامیها و سرخوردگیهایش را مینمایانند. شخصیت جالب «توما»، عشق و حسادت «ترزا»، خیانت «سابینا»، وفاداری «فرانتز» و ظلم و جوری که مردم چکسلواکی در طی قرون تحمل کردهاند، داستان رمان را جذاب و خواننده را مسحور میکند. زمینه تاریخی رمان و بازتاب رویدادهای هجوم قوای شوروی به چکسلواکی در سال ۱۹۶۸، جذابیتی دوچندان به کتاب میبخشد و به اهمیت و کیفیت آن میافزاید. دید فلسفی، وسعت و غنای اندیشه و زبان شیوای نویسنده، از این کتاب، اثر هنری میآفریند.»
فهرست کتاب: بار هستی
- پیشگفتار مترجم بر چاپ نخست
- پیشگفتار مترجم بر چاپ دوم
- پیشگفتار مترجم بر چاپ چهارم
- بخش یکم: سبکی و سنگینی
- بخش دوم: تن و روان
- بخش سوم: کلمههای نامفهوم
- بخش چهارم: تن و روان
- بخش پنجم: سبکی و سنگینی
- بخش ششم: راهپیمایی بزرگ
- بخش هفتم: لبخند کارنین
درباره نویسنده: میلان کوندرا
«میلان کوندرا» نامزد جایزهی ادبیات نوبل در تاریخ 1 آوریل 1929 در شهر برنو چکسلواکی به دنیا آمد. این شهر برای ایرانیان بهخاطر سلاح مشهور «برنو» که در ایران بهوفور یاد میشود، شهرت دارد. بااینوجود خود «میلان کوندرا» بیان میکند که باید از او بهعنوان نویسندهای فرانسوی یاد شود و آثار او در طبقهبندی ادبیات فرانسه قرار گیرند.
پدر او یک موسیقیدان و پیانیست بود و به میلان یاد داد که چگونه پیانو بنوازد. در ادامه او رشتهی موسیقیشناسی را انتخاب کرد که آثار این علاقهی او در اثراتش قابل رویت هستند. پس از آن در رشتهی ادبیات و زیباییشناسی در پراگ تحصیل کرد و پس از دو ترم، به رشتهی فیلمنامهنویسی و کارگردانی رفت.
از نظر سیاسی او مدتی را در حزب کمونیست فعالیت کرد؛ اما در ادامه بهخاطر عقاید و نوشتههایش از این گروه طرد شد. وی همواره خود را یک داستاننویس میدانست تا یک نویسندهی سیاسی. در مشهورترین رمان او یعنی «بار هستی» یا همان «سبکی تحملناپذیر هستی» بهوضوح سنگینی مطالب فلسفی نسبت دیگر مسائل احساس میشود و در این کتاب بهندرت دررابطهبا سیاست چیزی به تحریر درآمده است.
از آثار او میتوان به «بار هستی» یا همان «سبکی تحملناپذیر هستی»، «خنده و فراموشی»، «آهستگی»، «عشقهای خندهدار»، «جشن بیمعنایی»، «جاودانگی»، «هویت»، «زندگی جای دیگری است» و «بیخبری» اشاره کرد.
برگزیدههایی از متن کتاب: بار هستی
- چندی پیش من در وضعی قرار گرفتم که به نظرم باورنکردنی میرسید. کتابی درباره «هیتلر» را ورق میزدم و در برابر بعضی از عکسهای آن دچار هیجان میشدم. زیرا این عکسها دوران کودکیم را که زمان جنگ سپری شده بود، به خاطرم میآورد. چندین نفر از اعضای خانوادهام جان خود را در اردوگاههای کار اجباری نازیها ازدستداده بودند، ولی مرگ آنان دررابطهبا عکس هیتلر چه مفهومی داشت؟ عکسی که زمانی تمام شده از زندگیام را به خاطرم میآورد. زمانی که باز نخواهد گشت. این آشتی با هیتلر، تباهی عمیق اخلاق را در دنیایی که اساساً بر عدم بازگشت بنا شده است آشکار میکند؛ زیرا در این دنیا، همه چیز از قبل بخشوده شده و همه چیز در آن به طرز وقیحانهای مجاز است.
- هیچ وسیلهای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد؛ زیرا هیچ مقایسهای امکانپذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستینبار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشهای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمۀ درستی نیست؛ زیرا طرح همیشه زمینهسازی برای آمادهکردن یک تصویر است؛ اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچچیز نیست، طرحی بدون تصویر است.
- اما هر بار که قرار بود پسرش را ببیند، زن سابقش وعده ملاقات را به تعویق میانداخت. مسلماً اگر هدیههای نفیس برایشان میفرستاد، بهراحتی میتوانست پسرش را ببیند. توما میدانست که در ازای عشق پسرش باید به مادر او پول دهد و پیشاپیش هم بدهد. او با سادهدلی تصور میکرد، باید بعدها افکارش را که از هر نظر با افکار مادر در تضاد بود به پسرش القا کند. فکر این کار او را خسته میکرد. یک روز یکشنبه که زن سابقش در آخرین دقیقه قرار گردش او با پسرش را به هم زد، مصمم شد تا دیگر پسرش را نبیند. از اینها گذشته، چرا باید این کودک را بیشتر از کودک دیگری دوست بدارد؟ آنها، جز به سبب بیاحتیاطی در یک شب، هیچ بستگی با یکدیگر نداشتند. با وسواس پول را خواهد داد، اما نباید به اسم احساسات پدرانه از او بخواهند که برای نگاهداشتن پسرش زدوخورد کند. البته هیچکس حاضر نبود این استدلال را بپذیرد. حتی پدر و مادرش نیز او را محکوم کردند و گفتند اگر توما به پسرش توجه نکند، آنان نیز از پسرشان سلب علاقه خواهند کرد. بدین ترتیب آنها با عروس خود بهنوعی روابط دوستانهی نمایشی ادامه دادند؛ درحالیکه نزد اطرافیان خویش از رفتار نمونه انصاف و عدالتخواهی خود مدام لاف میزدند. توما، بدین ترتیب، موفق شد در زمان کوتاهی خود را از دست همسر سابق، پسرش و مادر و پدر خودش راحت کند و فقط ترس از زنان برای او باقیمانده.
- مدتها پیش از آنکه ترزا مکاتبات او را با سابینا کشف کند، با چند نفر از دوستان به کابارهای رفته بودند تا کار جدید ترزا را جشن بگیرند. او لابراتوار عکاسی را ترک کرده و عکاس مجله شده بود. توما چون از رقص خوشش نمیآمد یکی از همکاران جوانش در بیمارستان با ترزا میرقصید. آنها به شکلی بسیار زیبا در جایگاه رقص میلغزیدند و ترزا زیباتر از همیشه به نظر میرسید. توما متعجب بود که چگونه ترزا بااینهمه دقت و تمکین، همپای آن مرد جوان حرکت میکند. ظاهراً این رقص آشکار میساخت که اطاعت محض ترزا این اشتیاق سوزان برای انجام آنچه در چشمان توما میخواند، الزاماً به شخص توما بستگی ندارد. او در واقع آمادگی داشت تا به ندای هر مردی که با او برخورد میکند، پاسخ دهد. هیچچیز طبیعیتر از آن نبود که ترزا را با این مرد جوان، عاشق و معشوق پنداشت. توما از اینکه بهسادگی میتوانست آنها را عاشق و معشوق تلقی کند، رنج میبرد. پیکر ترزا کاملاً در آغوش عاشقانه هر پیکر مردانهای تصورپذیر بود و این فکر توما را بدخلق میکرد. هنگامی که به خانه بازگشتند، نیمی از شب گذشته بود و توما حسادت خود را برای ترزا گفت.