درباره کتاب: در باب حکمت زندگی
نویسنده: آرتور شوپنهاور
شوپنهاور در سال ١٨۵١ میلادی مجموعهای از پژوهشهای فلسفی خود را تحت عنوان ملحقات و متممات انتشار داد. وجه مشترک همهی این آثار این است که بهمنظور توضیح و تکمیل اثر اصلی او، «جهان چون اراده و نمایش» نوشته شدهاند، اما هریک نیز بهتنهایی منسجم و کامل است. بهعلاوه، خوانندهی علاقهمند به فلسفه میتواند بیآنکه تخصصی در این رشته داشته باشد، محتوای عمده این آثار را درک کند.
انتشار ملحقات و متممات که خوانندگان بیشتری را مخاطب قرار میدهد و درک آن مشروط به شناختن فلسفههای پیشینیان نیست، موجب شهرت ناگهانی شوپنهاور گردید. آخرین و معروفترین نوشتهی این مجموعه، اثر حاضر است که تحت عنوان سخنان گزین در باب حکمت زندگی انتشاریافته است. برای ترجمه فارسی این اثر عنوان «در باب حکمت زندگی» انتخاب شده، زیرا عبارت «سخنان گزین» ممکن است مجموعهای از کلمات قصار را تداعی کند که مجزا از متن و بدون ارتباط گردآوری شده است؛ حال آنکه محتوای این کتاب چیز دیگری است. وجه تسمیه عنوان اصلی کتاب این است که شوپنهاور در توضیح و تأیید افکار خود در خصوص حکمت عملی و دستیابی به سعادت، بعضی از سخنان خردمندان جهان از جمله هومر، ارسطو، سنکا، روشفوکو، ولتر، گوته، سعدی، بهعلاوه برگزیدهای از امثالوحکم تمدنهای بزرگ اروپا و آسیا و همچنین گفتههایی از کتاب عهد قدیم و اوپانیشادها را نقل کرده و خود نیز با سخنانی بدیع بر این گنجینه افزوده است. شوپنهاور در سالمندی تجربیات و دانش خود را در باب سعادت، با بیانی روشن و پرطنز، در قالب اثر حاضر به خوانندگان عرضه کرده است.
فهرست کتاب: در باب حکمت زندگی
- مقدمه مترجم
- پیشگفتار
- فصل اول: تقسیمبندی موضوع
- فصل دوم: درباره آنچه هستیم
- فصل سوم: درباره آنچه داریم
- فصل چهارم: درباره آنچه مینماییم
- فصل پنجم: اندرزها و اصول راهنمای عمل
- فصل ششم: درباره تفاوتهای آدمی در سنین گوناگون
- فهرست نامها
درباره نویسنده: آرتور شوپنهاور
«آرتور شوپنهاور» نویسنده و فیلسوف مشهور آلمانی در تاریخ 22 فوریه 1788 در لهستان به دنیا آمد؛ او خانوادهای ثروتمند ولی نهچندان مذهبی داشت. پدر او در سال 1805 در کانالی در نزدیکی هامبورگ غرق شد. گرچه به نظر میآمد که این حادثه یک اتفاق باشد، اما ازآنجاکه او با افسردگی دستوپنجه نرم میکرد، همسر و پسر او اعتقاد داشتند که وی خودکشی کرده است. «آرتور» نیز مشخصههایی از این روانپریشیها را در دوران جوانی از خود نشان میداد که به نظر میرسد این خصوصیات را از پدرش به ارث برده است. پدرش مشکلات روانی دیگری نیز از خود نشان داده بود، اما پسرش او را دوست داشت و همیشه در خاطراتش به نیکی از او یاد میکرد.
پس از مرگ پدر، میراث نسبتاً زیاد او بین همسر و دو فرزندش تقسیم شد. «آرتور شوپنهاور» پس از رسیدن به سن قانونی کنترل این اموال خود را به دست گرفت و با سرمایهگذاری آن سودی سالانه دریافت میکرد که بیشتر از دوبرابر یک استاد دانشگاه بود؛ اما پس از مرگ پدر رابطهی او و مادر نیز به سردی گرایید و این مسئله در عقاید او تأثیرگذار بود. او با ازدواج مجدد مادرش مخالف بود و همین امر به عقیدهی بسیاری سبب شد که عقایدی نیمه حقیقی در مورد زنان داشته باشد. او تا آخر عمر ازدواج نکرد و ازدواج را مسئولیتی احمقانه میپنداشت. نیچه در مورد او گفته است: «کاملاً تنها بود و هیچ دوستی نداشت».
«شوپنهاور» در ابتدا در دانشگاه به آموختن پزشکی، و سپس به علوم طبیعی و فلسفه پرداخت و توانست در سال 1813 دکتری فلسفه را از دانشگاه دریافت کند. او در سیسالگی کتاب «جهان چون اراده و نمایش» را نوشت؛ اما با استقبال چندانی روبرو نشد. شانزده سال پس از انتشار کتاب او اطلاع یافت که بخش اعظم آن را بهجای کاغذباطله فروختهاند. او در اواخر عمر تا حدودی به شهرت رسید، اما پس از مرگش بود که این شهرت قوت گرفت. او در نهایت در تاریخ 21 سپتامبر 1860 در سن 72 سالگی درگذشت. برخی از سخنان او را در ادامه میآوریم تا جهانبینی او ملموستر گردد:
1: «عموماً انسانهایی که شخصیت شریفی دارند و از نظر ذهنی برجستهتر از دیگراناند، در جوانی از نظر شناخت انسانها و روابط اجتماعی مبتلا به کمبودی چشمگیر هستند. طبعاً این افراد فریب میخورند و راه را به خطا میروند. این در حالی است که انسانّهای پست، راه خود را بسی بهتر و سریعتر مییابند. تفکر غالب در افراد عامی همان دیدگاه خودخواهانه است، اما در افراد شریف اعمال دیگران را طبق معیارهای برتر خود میسنجند و در محاسبات خویش دچار اشتباه میگردند.»
2: «از حیث ارزش درونی و احترام بیرونی هیچ کوشش و مطالعهای نمیتواند بااستعداد و نبوغ برابری کند. آگاهانه دست به کاری بزنیم که در توانمان است و آگاهانه، بار رنجی را به دوش بکشیم که ناگزیر بر ما وارد میشود. نباید آنطور که میخواهیم، بلکه باید آنطور که میتوانیم زندگی کنیم.»
3: «هیچ زمانی برای فلسفه نامناسبتر از آن نیست که آن را برای اغراض سیاسی و یا امرارمعاش وسیله قرار دهند. آنچه با پول به دست میآید چیز مبتذلی بیش نیست.»
4: «زمانی که طبیعت، جنس انسان را به دو بخش تقسیم میکرد، نقطه برش را درست از میانه انتخاب نکرد. با وجود تمام قطبی بودن این دو جنس زن و مرد، تفاوت میان قطب مثبت و منفی بههیچوجه فقط کیفی نیست، بلکه همزمان کمّی هم هست. این است که همواره قُدَما و جوامع شرقی، چنین نگاهی به زنان داشتهاند و بنا بر همین سَنجه، بسیار درستتر از ما جایگاه در خور و پسندیدهی آنان را دریافتهاند، بسیار فراتر از مایی که با چاپلوسی، نرمخویی، و زنستاییِ کجسلیقهی کهنهی فرانسویوارمان، با این شکوفایی بیاندازهی حماقتِ مسیحی – آلمانیمان، فقط باعث شدهایم زنها چنان ازخودراضی و بیپروا بار بیایند که گاهی آدمی را به یاد میمونهای مقدس در بَنارَس میاندازند؛ میمونهایی که با خودآگاهی نسبت به تقدس و گزند ناپذیریشان، خود را مجاز به انجام هر کار ممکن میدانند.»
تا اواسط دهه پنجاه قرن نوزدهم، یعنی حدود سیسال پس از انتشار «جهان چون اراده و نمایش» که اساس تفکر شوپنهاور در آن بیان شده است، توجه چندانی به آثار او معطوف نبود. «تولستوی» در سال ١٨۶٩ مینویسد: «آیا میدانید که تابستان امسال تا چه اندازه برایم پرارزش بود؟ این ایام را با شیفتگی به شوپنهاور و لذتهای روحی فراوانی گذراندم که پیش از آن هرگز نمیشناختم. ممکن است روزی نظرم در این باره تغییر کند، اما بههرحال اکنون یقین دارم که شوپنهاور نابغهترین انسانهاست. وقتی آثارش را میخوانم، نمیفهمم که چرا تابهحال ناشناس مانده است. شاید توضیح این امر همان باشد که او خود بارها تکرار کرده است؛ به این معنا که اکثریت آدمیزادگان را ابلهان تشکیل میدهند.» یکی از علتهای این شهرت دیررس این است که شوپنهاور برخلاف فیلسوفان بزرگ همعصر خود، نماینده فکری جبهه اجتماعی خاصی نبوده، به اصالت فرد اعتقاد داشته و به جنبشهای اجتماعی عصر خود بیاعتنا بوده است.
نویسندگان و منتقدان بسیاری استادی شوپنهاور را در نوشتن نثر آلمانی ستودهاند و آن را موجب شهرت وی دانستهاند. اما برخی معتقدند که گیرایی سبک نگارش شوپنهاور نتایج زیانباری نیز داشته است. گفتههای او را به علت ایجاز و تشبیهات شاعرانهاش، بارها مجزا از متون فلسفی او نقل و منتشر کردهاند و از بعضی اعتقادات شخصی او درباره روحیات زنان، استادان رسمی فلسفه و خصوصیات ملتها که ربطی به اساس فلسفه او ندارد، بهمنظور بذلهگویی یا گاه تخطئهی او استفاده کردهاند. نتیجه اینکه شوپنهاور را به سطح لطیفهگویی بدبین تنزل دادهاند؛ حال آنکه او فیلسوفی است که بر نوابغ و متفکران نسلهای پس از خود مانند نیچه، فروید، ویتگنشتاین، واگنر، توماسمان و … عمیقترین تأثیر را بر جای گذارده است و این امر در درجه اول مربوط به دیدگاههای اصیل اوست. بااینهمه، شکی نیست که اقتدار بیان شوپنهاور در پذیرش و دریافت او بهویژه نزد هنرمندان و هنردوستان مؤثر بوده است.
سبک نگارش پیچیده و بیروح در میان متفکران آلمانیزبان قرن نوزدهم رواج داشته و ازآنپس نیز تا به امروز مقلدان فراوانی یافته است. شوپنهاور ازاینحیث نیز استثنا است. «هرمان هسه» در نقدی ادبی درباره این مشکل مینویسد: «میتوان متفکر بود و درعینحال زیبا نوشت. اما نزد ما رسم بر این است که متفکرانی که زیبا مینویسند را در ردیف شاعران به شمار آورند. شاید علت این باشد که بیشتر شاعران ما متفکر نیستند، اما نثر را بهگونهای مینویسند که فقط اگر متفکری چنان بنویسد، میتوان او را بخشود.» باید در نظر داشت که نثر شوپنهاور با همه گیرایی و روانی بههرحال دویست سال قدمت دارد و با نثر امروز متفاوت است.
برگزیدههایی از متن کتاب: در باب حکمت زندگی
- هیچکس نمیتواند فراتر از آنچه که خود هست ببیند. منظورم این است که هرکس در دیگری بیش از آنچه خود دارد نمیتواند ببیند، زیرا او را فقط بهقدر هوشمندی خود میتواند ادراک کند و بفهمد. پس اگر اندیشهاش بسیار نارسا باشد، هیچ استعداد ذهنی فردی دیگر، حتی بزرگترین استعداد هم بر او تأثیری نخواهد گذاشت و از صاحب آن جز پستترین خصوصیات فردی، یعنی همه ضعفها و کمبودهای مزاجی و شخصیتی چیزی درک نخواهد کرد: از نظر او مخاطبش از این خصوصیات تشکیل شده است. تواناییهای برتر ذهنی مخاطب به همان اندازه برایش واقعیت وجودی دارند که رنگ برای نابینایان. زیرا برای کسی که فاقد هوشمندی است، هوشمندی نامرئی است: و هر ارزیابی انسان، محصول ارزش ارزیابی شونده و محدوده شناخت ارزیابیکننده است. از این گفته نتیجه میگیریم که وقتی با کسی سخن میگوییم، خود را با او همتراز میکنیم، چنانکه هرگونه برتری ما بر مخاطب محو میگردد و حتی نفیکردن برتریمان که لازمه چنین مصاحبتی است، بر مخاطب ما پوشیده میماند. حال اگر در نظر داشته باشیم که غالب انسانها از حیث ذهنی و اخلاقی در چه سطح نازلی قرار دارند، یعنی چقدر عامیاند، درمییابیم که همصحبتشدن با آنان ممکن نیست مگر در آن هنگام که خود نیز عامی شویم و آنگاه معنای واقعی اصطلاح مناسب «خود را خوار و خفیف کردن» را دقیقاً میفهمیم و از معاشرت با افرادی که تنها وجه مشترک ما با آنان جنبههای شرمآور طبیعت ماست به رغبت پرهیز میکنیم. همچنین به این امر بصیرت پیدا میکنیم که هنگام مواجهشدن با ابلهان و دیوانگان فقط یک راه برای نشاندادن عقل وجود دارد و آن عبارت از این است که با آنان همصحبت نشویم. البته در این صورت در معاشرت گاهی این احساس به آدمی دست میدهد که چون رقصندهای به جشنی آمده است که در آنهمه لمساند: پس او با که برقصد؟
- اگر عقیدهای نادرست درملأعام یا جمعی ابراز شود یا در کتابی نوشته شود، نباید ناامید بود و پنداشت که چنین خواهد ماند، بلکه باید دانست و خود را تسلا داد که بعد بهتدریج درباره آن خواهند اندیشید، آن را روشن خواهند کرد و مورد سنجش قرار خواهند داد، درباره آن بحث خواهند کرد و آن را معمولاً سرانجام بهدرستی ارزیابی خواهند کرد، چنانکه پس از مدت زمانی (و طول این زمان به بغرنجی مطلب بستگی دارد) تقریباً آنچه را که اذهان روشن از آغاز میدیدهاند، همه خواهند فهمید. البته تا آن زمان فرارسد، باید شکیبا بود. زیرا آنکس که بصیرت دارد؛ اما در میان شیفتگانی فریبخورده قرار گرفته است، به کسی میماند که ساعتش درستکار میکند و در شهری زندگی میکند که ساعت همه برجها غلط تنظیم شدهاند. فقط اوست که وقت درست را میداند، اما چه سود؟ دیگران همه، خود را با ساعتهای شهر که وقت غلط را نشان میدهند وفق میدهند، حتی کسانی که میدانند فقط ساعت او وقت درست را نشان میدهد.
- آدمیان مانند کودکاناند، ازاینحیث که اگر بد تربیتشان کنند، بیادب میشوند: بنابراین با هیچکس نباید بیش از اندازه گذشت یا محبت داشت. همانطور که دوستانمان را نه به علت ردکردن تقاضای قرضی که از ما خواستهاند، بلکه به علت اینکه به آنان قرض دادهایم از دست میدهیم، هیچکس را به علت رفتار غرورآمیز و بیاعتنایی اندک از دست نمیدهیم، بلکه بهاینعلت که رفتاری بیش از اندازه دوستانه و فروتنانه از ما دیده است. این رفتار موجب نخوت و تحملناپذیر شدن آنان میگردد و به شکست رابطه منجر میشود. انسانها، بهویژه از این فکر که کسی به آنان نیاز دارد، تعادل خود را از دست میدهند، گستاخی و تکبر نتیجه ناگزیر این رفتار است.