آبی مگ, درباره کتاب

نجواگر

نجواگر

درباره کتاب: نجواگر   

نویسنده: الکس نورث  

کتاب «نجواگر» یک اثر رمزآلود و مهیج است که در آن پسری شش ساله ربوده می‌شود. پدر او که به تازگی همسر خود را از دست داده است، تلاش می‌کند تا در طی سفری زندگی خود و فرزندش را از نو بسازد؛ اما ماجرا آن‌طور که او می‌خواهد پیش نمی‌رود. او خانه و شهری جدیدی را انتخاب می‌کند که همین سبب بروز اتفاقات عجیب و هولناکی می‌گردد.

کتاب «نجواگر» در بین ژانر ترسناک و رازآلود بسیار خوش درخشیده و نظرات زیادی از جمله نامزدی بهترین کتاب رازآلود سال 2019 سایت معتبر گودریدز، و همچنین کتاب منتخب نیویورک‌تایمز را به خود اختصاص داده است. این کتاب به گفته‌ی خود نویسنده که تاکنون هویت شخصی خود را نمایان نکرده، الهام گرفته شده  از تجربیات هولناک پسرش است.

درباره نویسنده: الکس نورث

«الکس نورث» نویسنده‌ای به‌ظاهر بریتانیایی است که این نام مستعار را برای خود برگزیده است. او هنرمندی ناشناس است که اطلاعات خاصی از خود در رسانه‌ها بروز نداده است. بر اساس اطلاعات سایت «گودریدز» او در لیدز انگلستان به دنیا آمده و اکنون با پسر و زنش زندگی می‌کند. کتاب «نجواگر» با الهام نویسنده از فرزندش به تحریر درآمده که روزی با «پسری در زمین» بازی می‌کرده. «الکس نورث» نویسنده‌ای جنایی است که درگذشته با نام دیگری کتاب‌های خود را منتشر می‌کرده است.

برگزیده‌هایی از متن کتاب: نجواگر

  • وحشتناک‌ترین کابوس هر پدر و مادری دزدیده‌شدن فرزندشان توسط فردی غریبه است. اما از لحاظ آماری این اتفاقی به‌شدت نادر است. در واقع بچه‌ها بیشتر از جانب اعضای خانواده خودشان و پشت درهای بسته مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرند. دنیای بیرون ممکن است ترسناک و تهدیدآمیز به نظر برسد، اما حقیقت این است که بیش‌تر غریبه‌ها آدم‌های معقولی‌اند و خانه می‌تواند از هر جای دیگری خطرناک‌تر باشد. مردی که داشت نیل اسپنسر شش‌ساله را از آن‌سوی زمین بایر تعقیب می‌کرد این موضوع را به‌خوبی می‌دانست. به‌آرامی گام بر می‌داشت؛ هماهنگ با نیل در پشت ردیفی از بوته‌ها، مدام مواظب پسرک بود. نیل به‌آرامی حرکت می‌کرد اصلاً متوجه خطری نبود که تهدیدش می‌کرد. هر از چند گاهی لگدی به زمین خاکی می‌زد و گردوخاک سفیدی بلند می‌کرد که بخشی از آن روی کفش‌های کتانی‌اش جا می‌انداخت. آن مرد، حالا بااحتیاط بیشتری به تعقیبش ادامه می‌داد. هر بار هم‌صدای کشیده‌شدن کفش‌های پسرک را به زمین می‌شنید، آن مرد حتی کوچک‌ترین صدایی هم تولید نمی‌کرد.
  • آن مرد خیلی چیزها درباره نیل اسپنسر می‌دانست. بادقت و درست همانند یک پروژه درباره این پسر و خانواده‌اش تحقیق کرده بود. پسرک در مدرسه حال‌وروز خوشی نداشت؛ چه از لحاظ تحصیلی و چه از لحاظ اجتماعی. از لحاظ خواندن، نوشتن و ریاضی به‌اندازه کافی از باقی هم‌کلاسی‌هایش عقب بود. انگار لباس‌هایش مال کس دیگری بودند. جوری به نظر می‌رسید که انگار به نسبت سنش زیادی بزرگ است – هنوز هیچی نشده خشم و نفرتش را نسبت به دنیا به‌خوبی نشان می‌داد. چند سال بیشتر طول نمی‌کشید تا تبدیل به قلدر و بچه شرور مدرسه شود، اما فعلاً، هنوز آن قدری کوچک بود که آدم‌ها او را به‌خاطر رفتارهای آزاردهنده‌اش ببخشند. مردم می‌گفتند: «منظوری نداشت. تقصیر او نیست.» هنوز به نقطه‌ای نرسیده بود که نیل خودش به‌تنهایی مسئول اعمالش شود و برای همین، مردم چشمشان را روی اعمال او می‌بستند.
  • یادم آمد جیک گم شده. برای لحظه‌ای بی‌حرکت روی مبل نشستم. قلبم تند می‌زد. پسرم ربوده شده بود. فکرش هم غیرواقعی به نظر می‌رسید؛ اما می‌دانستم که حقیقت دارد و اضطرابی که همراهش به سراغم آمد درست مثل تزریق آدرنالین عملکرد و هر چه را از خوابم مانده بود از بین برد. چگونه در این وضعیت به‌خواب رفته‌بودم؟ خسته بودم؛ اما تحمل ترسی که حالا در درونم حس می‌کردم خیلی سخت بود. شاید آن قدر خسته بودم که بدنم برای مدتی خودش را خاموش کرده بود. گوشی‌ام را چک کردم. ساعت شش صبح بود. پس زیاد نخوابیده بودم. همان ساعت‌های اولیه کارن به تختش رفته بود. می‌خواست با لجبازی با من بیدار بماند و منتظر خبری از پلیس باشد، اما آن قدر از اتفاقات آن شب خسته به نظر می‌رسید که بالاخره قانعش کردم بهتر است حتی شده یکی از ما حداقل استراحتی بکند. قبل از اینکه به طبقه بالا برود، به هم گفته بود، اگر خبری شد بیدارش کنم. از آن موقع خبری از پیام یا زنگی نشده بود. حتماً اوضاع فرقی نکرده بود. به جز اینکه حالا هر کسی که جیک را دزدیده بود وقت بیشتری را با او گذرانده بود.

کتاب‌های الکس نورث را سفارش دهید

دیدگاهتان را بنویسید