درباره کتاب: قمارباز
نویسنده: فئودور داستایوفسکی
کتاب «قمارباز» به نویسندگی «فئودور داستایوفسکی» یکی از برجستهترین آثار این هنرمند پرکار و ادبیات روسیه است. این نوشته رمان کوتاهی دربارهی معلم جوانی است که در خدمت یک ژنرال سابق ثروتمند درآمده است. این ژنرال به انتظار نشسته است تا پس از فوت عمهاش، ارثی را که از او دریافت میکند برای پرداخت بدهیها و ازدواج با معشوقش به کار گیرد. اما در نهایت همان شخصی که همه منتظر مرگ او بودند به نزد ژنرال میآید. این پیرزن نیز با آشناشدن با قمار، همهی دارایی خود را به پای قمار میگذارد. در کل داستان میبینیم که زندگی و آرزوهای همهی شخصیتهای داستان با قمارگره خوردهاست.
این کتاب در مورد چیزی نوشته شده است که خود نویسنده پیوسته در آن با چالش مواجه بوده است؛ قمار. کتاب بهسرعت و در مدتزمان کمتر از یک ماه نوشته شده و «داستایوفسکی» آن را در حالی نوشته که بهشدت زیر قرض باخت ناشی از بازی قمار بوده است. او پول فروش این داستان را به بازپرداخت بدهیهای خود پس از باخت قمار در بازی «رولت» اختصاص داده است.
این کتاب از روی ترجمه فرانسوی آثار کامل «داستایوفسکی» توسط «جلال آلاحمد» از انتشارات N.R.F چاپ سال 1931 ترجمه شده است. این کتاب توسط «هانری مونگو» به زبان فرانسوی درآمده و باید گفت که دقیقترین ترجمههای این کتاب به زبان فرانسه است. این نکته را «جلال آلاحمد» با مقایسهای که میان ترجمهی این شخص و «هالپرین کامنسکی» انجام داده دریافته است. نسخهی اخیر فرانسوی در سال 1930 به وسیلهی کتابخانهی «رولیه پلون» منتشر شده است.
درباره نویسنده: فئودور داستایوفسکی
«فئودور میخاییلوویچ داستایوفسکی» نویسندهی مشهور و پرکاری است که در تاریخ 11 نوامبر 1872 در مسکو روسیه به دنیا آمد. پدرش پزشک بود و مادرش دختر یک بازرگان معروف روسی. او فرزند دوم خانواده بود و در سال 1834 همراه با برادرش به مدرسهی شبانهروزی فرستاده شد. در پانزدهسالگی مادر خود را از دست داد و در همان سال وارد دانشکده مهندسی نظامی «سنپترزبورگ» شد. سه سال پس از آن در هجدهسالگی و در سال 1839 خبر فوت پدرش را دریافت کرد. او پس از تجربههای زندان و سفر به اروپا در سن شصتسالگی در سال 1881 بر اثر بیماری سل و خونریزی ریه درگذشت.
او پس از استعفا از ارتش در زمستان سال 1845 کتاب بیچارگان را نوشت که به وسیلهی آن وارد مجامع نویسندگان رادیکال و ساختارشکن «سنپترزبورگ» شد. پس از شهرت او، یک جاسوس پلیس به این مجمع رخنه کرد و موضوعات موردبحث را به مأموران امنیتی روسیه گزارش داد. پلیس «داستایوفسکی» را به جرم تلاش برای براندازی حکومت در سال 1849 دستگیر کرد و او به زندان انداخته شد. دادگاه نظامی برای او تقاضای حکم اعدام کرد. او در برابر جوخهی آتش قرار گرفت؛ اما مشمول بخشش شد و حکمش به زندان سیبری و در ادامه به خدمت سربازی کاهش یافت. تجربهی جوخهی آتش تا پایان عمر با او همراه بود و عنوان میکرد که «بهخاطر ندارم که در هیچ لحظه دیگری از عمرم به اندازهی آن روز خوشحال بوده باشم.»
از ویژگی کتابهای برجسته «داستایوفسکی» مثل «جنایت و مکافات» و «قمارباز» میتوان به نگاه ویژه و متمایز او به مسائلی مانند فقر، آدمکشی، خانواده، فرصتطلبی و اخلاقیات اجتماعی اشاره کرد. او در داستانهای خود شخصیتهایی را به وجود آورده بود که میتوانستند همه نوع جنایتی مانند دزدی و قتل را انجام دهند و خود را از ارتکاب هرگونه گناه در این راه مبری بدانند. میتوان عنوان کرد که این نگاه ساختارشکن ناشی از زندگی او در جامعهی خشن روسیهی تزاری است. هدف او از بیان این ویژگیهای شخصیتی نشاندادن خطرات افکار مرسوم در میان روشنفکران آن نسل از کشور بوده است. او عنوان میدارد که فراموشکردن اخلاقیات به بهانهی رسیدن به آزادی میتواند به بسیار خطرناک باشد. این عقیدهی او با بسیاری از نویسندگان عصر خود متفاوت است. او همیشه به دیدگاه رایج مابین دیگر روشنفکران عصر خود به دیدهی تردید مینگریست.
از آثار او میتوان به «بیچارگان»، «شبهای روشن»، «قمارباز»، «تمساح»، «برادران کارامازوف»، «یادداشتهای زیرزمینی»، «دلاور خردسال»، «خاطرات خانهی مردگان»، «مردمان فرودست»، «جنایت و مکافات»، «جنزدگان»، «ابله»، «همیشه شوهر»، «همزاد»، «رویای عموجان»، «دوست خانواده»، «رویای مردی مسخره»، «تحقیر و توهین» و «یک اتفاق مسخره» اشاره کرد.
برگزیدههایی از متن کتاب: قمارباز
- پس از دو هفته غیبت برگشتهام. کسان ما الان سه روز است که در رولتنبورگ سکونت گزیدهاند. خیال میکردم مرا مانند مسیح انتظار میکشند، ولی اشتباه میکردم. ژنرال که رفتاری بس آسوده و فارغ داشت، با من به تفرعن صحبت میکرد و مرا پیش خواهرش فرستاد. پیدا بود که عاقبت موفق شدهاند پول قرض کنند و نیز به نظرم آمد که ژنرال از نگاه من پرهیز میکرد. ماریا فیلیپوونا که سرش خیلی شلوغ بود با من جز چند کلمه حرف نزد؛ باوجود این پول را از من گرفت، شمرد و به گزارش من تا آخر گوش داد. برای شام مجللی که به عادت مسکوییها که هروقت پولدار باشند میدهند، منتظر مزنتسوف، مردک فرانسوی و یک انگلیسی بودند. پولینا آلکساندروونا، وقتی مرا دید پرسید که چرا اینقدر دیر کردهام و بیآنکه منتظر پاسخ من باشد فوراً منصرف شد. پیدا بود که در این کار تعمد داشت. با وجود این میبایست ما با هم صحبت میکردیم. آنچه میباید برای او بگویم بر دلم سنگینی میکرد.
- ژنرال به همین زودی وارث او خواهد شد. اگر این ارث را هم نمیبرد، برای من هرگز مزاحمتی نداشت. اول همینجا در عمارت ما به سر خواهد برد و بعد در اتاق پهلوی اتاق من جا خواهد گرفت؛ و بیشک خیلی هم خوشحال خواهد بود و من دیگر خانم ژنرال خواهم شد. در میان اجتماعات اعیان و رجال، زیاد رفتوآمد خواهم کرد. پس از آن به یک مالک روسی خواهم شد. یک قصر و عدهی زیادی موژیک خواهم داشت و نیز همیشه میلیونها پول در دستم خواهد بود؛ ولی اگر ژنرال حسود بشود، اگر توقع داشته باشد… خدا میداند چه چیز را… میفهمی؟
- جشن زناشویی بیسروصدا و تجمل، خیلی خودمانی گرفته شد. آلبرت و چند نفر دیگر از نزدیکان و آشنایان دعوت شده بودند. هورتانس، کلئوپاتر و دیگران، بهخصوص بیخبر گذاشته شده بودند و دعوت نشده بودند. داماد سخت به موفقیت خود علاقه نشان میداد. بلانش، خودش گره کراوات او را بست و او را عطر زد و ژنرال با لباس و جلیقه سفید، درست آن حالتی را که بایست داشت. این را بلانش، وقتی از اتاق ژنرال خارج میشد گفت. مثل این که این مطلب خود او را هم به تعجب انداخته باشد.