آبی مگ, درباره کتاب

فرمین موش کتاب‌خوان

فرمین موش کتاب‌خوان

درباره کتاب: فرمین موش کتاب‌خوان 

نویسنده: سَم سَوِج 

اگر کتابی ارزش خوردن دارد، ارزش خواندن هم دارد. کاش می‌شد مثل «فرمین» از روی مزه‌ی کتاب‌ها، محتوای آن‌ها را فهمید. «فرمین موش کتاب‌خوان» ابتدا کتاب‌ها را بر اساس طعمشان فقط می‌خورد؛ خوشحال گاز می‌زد و می‌جوید؛ اما خیلی زود شروع کرده پراکنده خواندن دوروبر لبه‌های غذایش و باگذشت زمان، بیشتر خواند و کمتر جوید، تا اینکه در نهایت کمابیش تمام ساعت‌های بیداری‌اش را صرف خواندن کتاب می‌کرد و فقط حاشیه‌ها را می‌جوید. اگر می‌خواهید با ماجراهای این موش کنجکاو همراه شوید، کتاب «فرمین موش کتاب‌خوان» اثر «سَم سَوِج» را بخوانید.

فهرست کتاب: فرمین موش کتاب‌خوان

  • یادداشت نویسندهکتاب-فرمین-موش-کتاب‌-خوان-سم-سوج-مرکز-فرهنگی-آبی
  • فصل 1
  • فصل 2
  • فصل 3
  • فصل 4
  • فصل 5
  • فصل 6
  • فصل 7
  • فصل 8
  • فصل 9
  • فصل 10
  • فصل 11
  • فصل 12
  • فصل 13
  • فصل 14
  • فصل 15

درباره نویسنده: سَم سَوِج

«ساموئل فیلیپز سَوِج» یا همان «سَم سَوِج» شاعر و نویسنده‌ی آمریکایی در تاریخ 9 نوامبر 1940 در کارولینای جنوبی به دنیا آمد. پدرش «هنری سوج» یک وکیل بود که به کار نویسندگی نیز اشتغال داشت و چندین کتاب دررابطه‌با تاریخ و تاریخ طبیعی به چاپ رسانید. «سم سوج» مدرک دکترای خود را در رشته‌ی فلسفه اخذ کرد و مدتی را به تدریس فلسفه و سیاست پرداخت؛ اما دیری نپایید که تصمیم گرفت این شغل را ترک کند. پس از آن «سم» مدتی را به‌عنوان تعمیرکار دوچرخه، نجار، صیاد خرچنگ و متصدی نشریات به کار مشغول شد؛ ولی در پایان شغل محبوبش یعنی نویسندگی را انتخاب کرد. او در سال 2007 فینالیست مجمع نویسندگان آمریکای مرکزی شد. سرانجام او در تاریخ 17 ژانویه 2019 در ویسکونسین آمریکا درگذشت.

از کتاب‌های او که به فارسی ترجمه شده‌اند می‌توان به «تنبل نالان» و «فرمین موش کتاب‌خوان» اشاره کرد.

برگزیده‌هایی از متن کتاب: فرمین موش کتاب‌خوان

  • در جهان دو نوع حیوان هست؛ آنها که از موهبت زبان برخوردارند و آنها که نیستند. حیواناتی که از موهبت زبان برخوردارند به نوبه‌ی خود به دودسته تقسیم می‌شوند: گوینده‌ها و شنونده‌ها. بخش اعظم گروه دوم را سگ‌ها تشکیل می‌دهند، اما سگ‌ها چون بی‌نهایت ابله‌اند زبان‌پریشی‌شان با یک‌جور لذت نوکرمآبانه همراه است که با دم تکان‌دادن نشانش می‌دهند. من این‌طوری نبودم. من تحمل این فکر را که تمام روزهایم را در سکوت بگذرانم نداشتم. مدت‌ها پیش وقتی که تازه داشتم رابطه‌ی عاشقانه‌ام را با انسان‌ها شروع می‌کردم در کتاب‌هایی که می‌خواندم به دستگاه‌های ابتکاری متفاوتی برخوردم که برای مقابله با گرایش طبیعی این‌گونه‌ی حیوانی به خرابی و نابودی طراحی شده بود.
  • در دنیای بیرون از کتاب‌فروشی عزیز من، همه همدیگر را می‌دریدند. هر کس به فکر خودش بود هر چیزی آن بیرون همیشه هدفش رساندن آسیبی مهلک به ما بود. شانس بقای ما تا یک‌سالگی نزدیک به صفر بود. در واقع از نظر آماری ما عملاً مرده بودیم. من هنوز این واقعیت را نمی‌دانستم، بااین‌حال حسش را داشتم. از آن جور حس‌های غریب هولناکی که بر کشتی‌های در حال غرق‌شدن به مردم دست می‌دهد. اگر آموزش برای یک چیز خوب باشد همان دادن حس بدعاقبتی به آدم است. واقعاً هیچ‌چیز مثل تخیل قوی نمی‌تواند شجاعت آدم را تحلیل ببرد. خاطرات آن فرانک را خواندم و خودم آن فرانک شدم. دیگران این توانایی را داشتند که وحشتی هولناک را حس کنند. گوشه‌ی دیوار کز کنند، از ترس عرق بریزند و به‌محض این که خطر رفع شد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود سرمست به بدو بدوی خود ادامه دهند. سرمست در مسیر زندگی تا این که از رویشان رد می‌شدند و لهشان می‌کردند یا مسمومشان می‌کردند یا گردنشان را لای میله‌ای آهنی خرد می‌کردند. اما من از همه‌شان بیشتر زنده مانده‌ام.
  • من در کتاب‌هایم سفر می‌کردم؛ اما دیگر آنها را نمی‌خوردم، و غذا – غذای جسم – یک مشکل دائمی بود. هر شب مجبور می‌شدم مغازه را ترک کنم. دلم را به دریا بزنم و از زیر در زیرزمین بیرون بخزم تا دور میدان دنبال غذا بگردم. در سایه‌ها کز کنم؛ توی فاضلاب‌ها پایین بروم و از نقطه‌ای تاریک به نقطه‌ی تاریک دیگری بدوم؛ «خاطرات یک شبگرد». با نزدیک‌شدن سال به آخرش سردتر شدن روزها و بعد گرم‌تر شدنشان، من کم‌کم متوجه تغییراتی در محله‌مان شدم. تقریباً در تمام بلوک‌های محله، کسب‌وکارها در حال ازبین‌رفتن بودند و شب‌ها خیابان‌های فرعی، حتی خود میدان زودتر از همیشه خلوت می‌شد؛ به جز دسته‌های ملوانان در درگاهی میخانه‌ها، اغلب هیچ‌کس بعد از ساعت یازده آن دوروبر نبود.

دیدگاهتان را بنویسید