درباره کتاب: سووشون
نویسنده: سیمین دانشور
کتاب «سووشون» اثر ماندگار «سیمین دانشور» به گفتهی کثیری روایت زندگی خود نویسنده است. شخصیتهای اصلی داستان یعنی «زری» و «یوسف» نمادی از سیمین و همسرش «جلال آلاحمد» هستند. زری باوجوداینکه شخصیتی آزادیخواه دارد، اما مادر و همسری مهربان و مسئولیتپذیر نیز هست. او از اینکه امنیت خانوادهاش به خطر بیفتد، و چیزهایی که دارد را از دست دهد یوسف را ترغیب میکند که از کارهای خطرناک مثل مخالفت با حکومت دست بردارد.
این کتاب برای اولینبار در سال 1348 منتشر شد و به دلیل اوضاع اجتماعی و سیاسی آن روزها با استقبال زیادی همراه شد. همچنین از نظر برخی منتقدان، این کتاب بهترین رمان معاصر و معیار داستاننویسی لقب گرفته است. داستان دههی 1320 شهر شیراز را روایت میکند، اما باتوجهبه آشنایی نویسنده با فضای کلی آن زمان، میتوان گفت که روایتی از اوضاع کلی سیاسی اجتماعی کشور ایران است. سیمین با استفاده از لحنی ساده و روان و گاهی اصطلاحات محلی، تلاش میکند که در دل مخاطب جای خود را باز کند.
داستان با مراسم عقد دختر حاکم شروع میشود و با سوگواری برای مرگ یوسف تمام میشود. اما میتوان گفت که جریاناتی که توسط یوسف شروع شده است، پس از مرگش نیز توسط دیگران بهویژه فرزندان او ادامه خواهد یافت. داستان مملو از شخصیتهای نمادین اجتماعی است که در برابر زرقوبرق زمانه دوراه را در پیش میگیرند: سرسپردن به مال دنیا و اغنیای زمانه، یا همراهی با تهیدستان و ضعیفان.
درباره نویسنده: سیمین دانشور
«سیمین دانشور» در تاریخ 8 اردیبهشت 1300 خورشیدی در شیراز به دنیا آمد. او سه برادر و دو خواهر داشت و فرزند سوم خانواده بود. او از خانوادهای تحصیلکرده بود و به کتابخوانی علاقهی زیادی نشان میداد و در امتحان دیپلم شاگرداول کل کشور شد. او مدتی را در مدرسه شبانهروزی آمریکایی در تهران ساکن شد و آموزش زبان انگلیسی را پی گرفت و سپس در رشتهی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد.
او در سال 1328 مدرک دکترای ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران اخذ کرد و در 1331 بورس تحصیلی دانشگاه استنفورد در رشتهی زیباییشناسی را برنده شد. در این سفر همسر سیمین یعنی «جلال آلاحمد» او را همراهی نمیکرد و نامههای ردوبدل شده بین آنها در مجموعهای به چاپ رسید.
پدر سیمین وقتی که او بیستساله بود درگذشت و پس این اتفاق، او به همراه مادرش به تهران نقلمکان کردند. او ابتدا در رادیوتهران و سپس در روزنامه ایران به کار مشغول به کار شد. او با نام مستعار «شیرازی بینام» برای نشریات مختلف مطلب مینوشت و ترجمه میکرد. او در سال 1327 اولین کتاب خود را با نام «آتش خاموش» که شامل 16 داستان کوتاه میشد، منتشر کرد. این اثر اولین مجموعه داستانی است که به قلمزنی ایرانی چاپ شده است.
«سیمین دانشور» و «جلال آلاحمد» در سال 1327، هنگامی که در اتوبوس از تهران به شیراز میآمدند، با یکدیگر آشنا شدند. پدر جلال با این ازدواج موافق نبود و تا سالها بعد این کدورت در میان ماند. خواهر او یعنی «ویکتوریا دانشور» دررابطهبا آشنایی این دو هنرمند میگوید: «ما عید رفته بودیم اصفهان و در اتوبوسی که میخواستیم به تهران برگردیم، آقایی صندلی کنارش را به خانم سیمین تعارف کرد. آن دو کنار هم نشستند. بعد آمدیم خانه. صبح دیدم خانم سیمین دارند آماده میشوند که بروند بیرون. من هم میخواستم بروم خرید. وقتی در را باز کردم، دیدم آقای آلاحمد مقابل در ایستاده است. نگو اینها روز قبل قرار مدارشان را گذاشتهاند. روز نهم آشناییشان هم قرار عقد گذاشتند. بعد همه را دعوت کردیم و در مراسمشان فامیل و همهی نویسندگان بودند. صادق هدایت هم بود. بعد آنها خانهای اجاره کردند و رفتند سر زندگیشان.»
او یکبار در سال 1386 بر اثر مشکلات تنفسی در بیمارستان بستری شد و سرانجام در تاریخ 18 اسفند 1390 در 90 سالگی در تهران درگذشت.
از آثار او میتوان به «آتش خاموش»، «سووشون»، «انتخاب»، «جزیرهی سرگردانی»، «شهری چون بهشت»، «از پرندههای مهاجر بپرس» و «به کی سلام کنم» اشاره کرد.
برگزیدههایی از متن کتاب: سووشون
- «خدا نیامرزدت مرد! لایق خانم متشخصی مثل من نبود. وقتی دعوایمان میشد، میگفت تو چشمت چپ است. تو را به من انداختهاند. میگفت دوستت ندارم، اما نمیخواهم به پسرم توهین بشود که بگویند مادرش مطلقه است؛ و من بدبخت، احمق، جانم برایش در میرفت. او هم بلد بود چه کند که من بهکلی نرم شوم. هزار بار بیشتر موی بور و سیاه و پولک لباس زنها را از روی یقه کتش گرفتم. دیگر آخریها دست از رو برداشته بود و خانم میآورد خانه. اول در حیاط بیرونی و آخرسری در اندرونی. آخریها عاشق خانم صدتومانی شده بود. میگفت شأن خانم صدتومانی اجل از این است که ببرمش حیاط بیرونی. روی تخت که روی حوض میزدیم مینشستند و من سینی میگرفتم و برایشان مشروب میفرستادم. تنباکو را در عرق خیس میکردم و قلیانش را چاق میکردم. به کمرش بزند. اول روی تخت نمازش را میخواند و بعد مینشست به عرقخوری. میگفت: «لا تقرب الصلات وأنتم سکارا». از پشت شیشه ارسی نگاهشان میکردم تا سپیده بزند. صبحش دستم را ماچ میکرد. پایم را ماچ میکرد. میگفت چه کنم من اینطوریم. از دیدن چادرنماز زن، هر زنی که باشد حالی به حالی میشوم و من زارزار به پهنای صورتم اشک میریختم.»
- مادیان حاضریراق بود. یوسف میخواست سوار شود که «کلو» دواندوان از طویله درآمد. خود را روی پای ارباب انداخت و التماس کرد که به ده برش گرداند. با یک حمام و سلمانی و یکدست لباس نیمدار، چقدر عوض شده بود. هر چند لاغر مینمود؛ انگار همین دوروزه تراشیده بودندش. چشمهای سیاه در صورت تاسیدهاش، دودو میزد. ارباب اول، با زبان خوش دلالتش کرد که: «بچه جان شهر میمانی، مدرسه میروی، آدم میشوی. زیر دست خسرو، هزار چیز یاد میگیری.» و کلو انگار گوش نداشت، چرا که نمیفهمید ارباب چه میگوید و همهاش عزوالتماس میکرد که ببرندش پیش ننهاش و کاکایش. یوسف یک سیلی به گوش کلو زد و گفت: «احمق من نمیروم کوار که؛ فعلاً میروم زرقان» و پا بر رکاب گذاشت. کلو زد به گریه. خودش را انداخت روی خس و خاشاک باغ و غلته زد. واقعاً مثل یک توله به دامم افتاده، زوزه کشید. وقتی یوسف از روی اسب خم شد زنش را ببوسد، چشمهای زری تر بود. یوسف پرسید: «میخواهی ببرمش؟» زری گفت: «نه. رام میشود. خودش که نمیداند چه چیزی برایش خوبست؟ اما به قول خودت، فایده خیرات و مبرات تو چیست؟ گیرم این یکی را تو به فرزندی قبول کردی، خواهر و برادران دیگرش چه؟ هزاران بچهدهاتی نظیر او را کی به فرزندی قبول میکند؟»
- «صبح حرکت کردیم و ظهر ستون را لب رودخانهای نگه داشتیم. بنا بود آنجا منتظر زرهپوش بمانیم. پیاده که شدم، چشمم افتاد به چند تا مرد ایلیاتی که کلاهنمدی دوبر، سرشان بود و کینک به دوش داشتند. آنها آن طرف رودخانه بودند و داشتند اسبهای لختشان را آب میدادند. یکیشان ما را که دید، پرید روی اسب و زد به کوه. دست چپ رفتیم به باغ کنار رودخانه تا ناهار بخوریم. چند تا از همین کلاهنمدیها هم در باغ بودند، اما آنها عبای نازک داشتند. به نازکی چارقد حاجخانمم. ما نفهمیدیم اینها جاسوساند. فرمانده زرهپوش که آمد، حالیمان کرد. او گفت که باید آرایش جنگی بدهیم، چونکه از راهی عبور میکنیم که محاصره شده است. تا آن ساعت همه ما خیال میکردیم مأموریت سادهای داریم. باید برویم پادگان سمیرم و آذوقه و اسلحه و بنزین تحویل بدهیم و بهسلامتی برگردیم.»