درباره کتاب: سال بلوا
نویسنده: عباس معروفی
کتاب «سال بلوا» نوشتهی «عباس معروفی» روایتی است از مشکلات زنان در جامعهای ناسالم. زورگویی و نگاههای سنگین دیگران که «نوشافرین»، شخصیت اصلی داستان را تا مرز جنون میبرد، نشاندهندهی مظلومیت زن ایرانی و مشکلات فرهنگی و اجتماعی است که آنها دستوپنجه نرم میکنند. دشواریهای زمانه و نگاه هیز مردان سبب میشود که نوشا خود را همواره در معرض تهدید ببیند و قربانی شرایط ناگوار اجتماعی گردد که خود هیچ نقشی در بهوجودآمدن آن نداشته است. او باید همواره باید مراقب باشد که مردی را تحریک نکند تا سبب دردسر نگردد.
پدری که نماد قدرت و حمایت برای دخترش نوشا است و مردانی که همواره او را به چالش میکشند همراه با روایت زرگری که عاشق دختر پادشاه میشود دو داستانی هستند که توسط نویسنده بهخوبی بهصورت توأمان در خلال داستان بهپیش میروند. «عباس معروفی» بامهارت خود توانسته است روایت را از زبان سومشخص یا همان دانای کل و اولشخص یا همان نوشافرین بهصورت هماهنگ بهپیش ببرد و خواننده را با خود همراه کند.
فهرست کتاب: سال بلوا
- شب یکم
- شب دوم
- شب سوم
- شب چهارم
- شب پنجم
- شب ششم
- شب هفتم
درباره نویسنده: عباس معروفی
«عباس معروفی» نویسندهای معاصر و شناختهشده است که در تاریخ 27 اردیبهشت 1336 در تهران به دنیا آمد و در تاریخ 10 شهریور 1401 چشم از دنیا فروبست. او از کودکی همراه با مادربزرگش زندگی میکرد و از همان زمان به نوشتن علاقه داشت. او از زمان مدرسه شروع به نوشتن کرد و در دانشگاه در رشتهی ادبیات دراماتیک مشغول به تحصیل شد.
پس از انقلاب او به کلاسهای هوشنگ گلشیری رفت و این امر او را به سمتوسوی نویسندگی حرفهای سوق داد. همچنین او با عضویت در کانون نویسندگان ایران با احمد شاملو، محمدعلی سپانلو و دیگر نویسندگان مطرح آن زمان آشنا شد.
او در سال 1374 به دلیل فشارهای سیاسی به آلمان مهاجرت کرد و مدتی نیز به دلیل دوری از فعالیت دچار افسردگی گردید. از فعالیتهای او در آلمان میتوان به مدیریت خانهی هاینریش بل، مدیریت هتل، کتابفروشی بزرگ هدایت و برگزاری کلاسهای داستان اشاره کرد. همچنین او بنیانگذار جایزههای ادبی قلم زرین زمانه، قلم زرین گردون و تیرگان بود. او از سال 1399 تا پایان عمر با بیماری سرطان درگیر بود و در تاریخ 10 شهریور 1401 چشم از جهان فروبست و او را در برلین به خاک سپردند.
از آثار او میتوان به «سمفونی مردگان»، «سال بلوا»، «پیکر فرهاد»، «فریدون سه پسر داشت» و «دریا روندگان جزیره آبیتر» اشاره کرد.
برگزیدههایی از متن کتاب: سال بلوا
- چهحرفها! خبر از دل آدم که ندارند. نمیدانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است. پوسته ظاهری چه اهمیت دارد؟ درونم ویرانه است. خانهای پر از درخت که سقف اتاقهاش ریخته است، تنها یک دیوار مانده با دری که باد در آن زوزه میکشد. یا نه چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر میکند، گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد. باید برمیگشتم. به افسانهای بر میگشتم که دختر پادشاه عاشق مرد زرگر شده بود، اما پسر وزیر او را میخواست و در تب عشق دختر میسوخت، و دختر در غم عشق مرد زرگر میمرد. چرخهای بیسرانجام و بیسروته که به هر کجاش میآویختی آغاز راه بود و از هر جاش میافتادی پایان کار. دست هام را به صورتم گذاشتم ببینم هستم؟ زانو زده بودم، با سری افتاده و موهایی که هنوز به زمین نرسیده بود.
- صدای گریه زنی را میشنیدم که از سرما و گرسنگی، یا شاید از تنهایی بر سومین پله خانه پدرش مانده بود. گاهگداری بر میگشت پشت سرش را نگاه میکرد و باز به تلاشش ادامه میداد. انگشتهای پاهاش یخزده و رفتهرفته ریخته بود. انگار از جذامی سرد پوسیده باشد. با موهایی سفید و زرد مثل کاکل ذرت که شانه نخورده و بیمعنا این طرف و آن طرف صورتش را گرفته بود با دستهایی ترکخورده، صورتی سرمازده و چشمهایی پر اشک تنها به اتکای یادش زنده بود و حالا که نمیتوانست از پلههای خانه پدرش بالا برود گریه میکرد.
- دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم. چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچ کی نیستم؟ صدای قطرههای آب را میشنیدم و صدای تیکتیک ساعت را که اعلامحضور میکرد. مردی در سردابهای تاریک قدم میزد، زنی در باد راه گم کرده بود، پروانهها خاک میشدند و بوی خاک همهجا را میگرفت. صدای گریه زنی را میشنیدم که سالها بعد از سال بلوا یاد من افتاده بود. مگر نمیشود زنی یاد زن دیگری بیفتد که چهارده سال پیش او را دیده و گفته است: «شما خیلی شادابید، همیشه جوان و شادابید.»
- من باز گریه کردم بیآنکه به حرفهای معصوم توجهی داشته باشم. یاد آن مردی افتادم که جلو دوربین عکاسی کنار مادر میایستاد و هرچه مادر، خود را میکشید که قدش به شانههای آن مرد برسد، فایدهای نداشت. باز هم پدر قدبلندتر بود و فقط در عکس زنده میماند. به مادر گفتم «این چیزها یادت میآید؟» به قاب عکس روی میز نگاه کردم که پدر سینهاش را سپر کرده بود. با لباس سرهنگی، مدالهای روی سینه موهای شانه خورده جوگندمی و لبخندی مرموز که خیلی جوانتر نشانش میداد. کمی خود را این طرف کشیده بود تا مادر پشت سرش با آن دانتل قشنگ حالا نمیدانم چه رنگی بایستد و نداند که کی بیوه میشود و نداند که یک زن بیوه سیبی است که در آفتاب مانده باشد. حتی نداند که اینطوری یکباره میپوسد و این چروکهای زیر چشمها و سفیدی یکدست موها، همه نشانههای یاد اوست. مادر آرام موهام را دسته کرد و سر برگرداند تا عکس را ببیند. بیآنکه تغییری در چشمها یا صورتش دیده شود، فقط نگاه میکرد.