درباره کتاب: انسان در جستجوی معنا
نویسنده: ویکتور فرانکل
کتابهای زیادی دررابطهبا فلسفهی وجودی انسان و نحوهی بهتر زیستن نوشته شدهاند؛ اما کتاب «انسان در جستجوی معنا» بهگونهای دیگر این مسئله را بیان میکند. این کتاب حاوی تجارب دردناکی از اردوگاه کار اجباری آلمانها در جنگ جهانی است. اردوگاه بدنام «آشویتز» یکی از این زندانها است که نویسنده «ویکتور فرانکل» مدتی را در آن به سر برده و اکنون تجربیات خود را در قالب یک کتاب عرضه میکند. نویسنده که در طول جنگ خانوادهاش را از دست داده، از معدود اشخاصی است که توانسته از این اردوگاه جان سالم به در برد.
کتاب «انسان در جستجوی معنا» حاوی دیدگاهی جدید در روانشناسی با نام معنادرمانی یا همان لوگوتراپی است. در این دیدگاه که جزئی از مکتب اگزیستانسیال است، معنای زندگی بهجای اینکه از پیشینیان به ما منتقل شده باشد، توسط خود شخص تعریف و تعیین میگردد. دیدن و یا نجات خانواده از اسارت، کمک به پیشرفت کشور، کسب دانش و یا تجربه، همگی از مواردی هستند که اشخاص با چنگانداختن به آنّها دلیلی زیستن را جستجو میکنند.
این کتاب در سال 1991 بهعنوان یکی از ده کتاب تأثیرگذار آمریکا عنوان شده است که تا سال 2022 به بیش از 52 زبان ترجمه شده و بیش از 16 میلیون نسخه از آن به فروش رفته است. اگر تمایل دارید بدانید که چگونه انسان میتواند در سختترین شرایط نیز با جهان پیرامون سازگار شود و دلیلی برای زیستن بیابد، خواندن این کتاب به شما توصیه میشود.
فهرست کتاب: انسان در جستجوی معنا
- توضیحات مترجم فارسی
- پیشدرآمد
- سرگذشتی در اردوی اسیران
- معنادرمانی بهصورت خلاصه
- معنا طلبی
- ناکامی وجودی
- اختلال نوئوژنیکی
- نوئو دینامیک
- خلأ وجودی
- معنای زندگی
- ماهیت هستی
- معنای عشق
- معنای درد و رنج
- مشکلات فرا بالینی
- یک لوگودرام
- معنای برتر
- ناپایداری زندگی
- لوگوتراپی بهعنوان یک روش
- روانرنجوری اجتماعی
- نقدی بر جبرگرایی فراگیر
- اصول عقیدتی روانپزشکی
- رواندرمانی دوباره انسانیشده
درباره نویسنده: ویکتور فرانکل
«ویکتور فرانکل» روانپزشک، نویسنده و عصبشناس، در تاریخ 26 مارس 1905 در وین اتریش به دنیا آمد. او از نوجوانی به مسائل مرتبط با روانشناسی علاقه نشان میداد. او در این دوره همکاریاش را با روانشناس مشهور «زیگموند فروید» شروع کرد و مجوز چاپ اولین کتابش را گرفت. بعد از فارغالتحصیلی از دبیرستان در سال 1923، او در دانشگاه وین به تحصیل در رشتهی داروشناسی پرداخت. در همین دوره، او به طور ویژهای در مسائل مرتبط با عصبشناسی و روانپزشکی، با تمرکز بر مشکلات مرتبط با خودکشی مهارت پیدا کرد.
در سال 1928 درحالیکه او یک دانشجوی داروشناسی بود، موسسهای برای مشاوره به نوجوانان برپا کرد. دلیلی اصلی تأسیس این مرکز، آمار بالای خودکشی نوجوانان در نزدیکی پایان سال بود. او چندین مشاور را استخدام کرد و این پروژه با حمایت شهرداری وین باعث شد که در سال 1931 هیچ دانشآموز وینی بر اثر خودکشی جانش را از دست ندهد.
او در سال 1942 کمتر از یک سال پس از ازدواجش، همراه با خانواده به اردوگاه آلمانیها فرستاده شد. اما پیش از آن، بسیاری از کسانی را که نازیها به آنها قرص خودکشی میدادند را از مرگ رهانید. «فرانکل» به همراه آن بخش از بستگانش که هنوز زنده بودند در سال 1944 به اردوگاه «آشویتز» فرستاده شدند. در این اردوگاه مادر و برادرش در اتاقهای گاز اعدام شدند و مدتی بعد نیز همسرش به دلیل بیماری درگذشت. «فرانکل» در مدت سه سال در چهار اردوگاه مختلف به سر برد. او پس از جنگ در مرکز عصبشناسی بیمارستان وین مشغول به کار شد و در خانهاش به آزمایش پرداخت و تا سال 1970 که بازنشسته شد به این کار ادامه داد.
«ویکتور فرانکل» پایهگذار «معنادرمانی» است؛ بر اساس این روش، انسان میبایست برای رهایی از مشکلات روانی به دنبال دلیل و مفهومی برای زندگیکردن خود باشد. معنادرمانی بخشی از رویکرد «اگزیستانسیال» است. «فرانکل» که از بازماندگان جنایات «آلمان نازی» در جنگ جهانی دوم است و مشهورترین کتابش یعنی «انسان در جستجوی معنا» را با استفاده از تجربیات ناشی از حضور در زندانهای جنگی به رشتهی تحریر درآورده است.
39 اثر از «ویکتور فرانکل» ثبت شده است که جوایز زیادی را برای او به همراه داشته است. «انسان در جستجوی معنا» مشهورترین کتاب او است که مترجمان زیادی آن را به فارسی ترجمه کردهاند. از دیگر آثار او میتوان به «معنادرمانی»، «پزشک و روح» و «آری به زندگی» اشاره کرد.
برگزیدههایی از متن کتاب: انسان در جستجوی معنا
- این کتاب شرح اتفاقات و وقایع زندان نیست، بلکه سرگذشتی است از آنچه بر سر یک زندانی آمده است؛ سرگذشـتـی کـه کرورها مردم به آن گرفتار شدهاند و از آن رنجبردهاند. سرگذشتی است از درون اردوی متمرکز اسیران جنگ، از زبان یکی از بازماندگان. این سرگذشت به وحشتهای بزرگ که بسیار از آن سخن رفته ولی کمتر باور شده است کاری ندارد، بلکه از تودههایی از رنجهای پراکنده سخن میگوید. ببهعبارتدیگر این نوشته تلاشی است برای نشان دادن اینکه زندگی روزانه اردوی اسارت چگونه در افکار زندانی معمولی اثر میگذاشت.
- بیشتر رویدادهایی که در این کتاب میبینید در زندانهای بزرگ و معروف انجام نگرفت، بلکه در زندانهای کوچکی بود که بیشتر کشتارها روی داد. این داستان رنجها و مرگ قهرمانان بزرگ و شهیدان سرشناس نیست و از کاپوها یا سردستههای مشهور، یعنی آن زندانیهایی که بنام معتمد شناخته میشدند و امتیازهای ویژهای داشتند صحبت نمیکند. نه از زندانیان نامی سخن میگوید نه از زندانهای مشهور و نه از زندانبانان معروف. پس این کتاب حکایتی نیست از رنجهای سروران، بلکه سرگذشتی از فداکاریها و رنجهای فوجی از محرومین ناشناس و ناشناخته، از آنانی که بر دوش و بازو، نشان مشخصی نداشتند. این زندانیان معمولی غالباً چیزی برای خوردن نداشتند یا اگر داشتند بسیار کم داشتند؛ اما کاپوها هرگز گرسنگی نکشیدند و بسیاری از آنها کار و بارشان در زندان خیلی بهتر از دنیای خارج بود. بسیاری از اوقات رفتار این سردستهها با زندانیان شدیدتر و بدتر از رفتار نگهبانان بود و حتی سفاکانه تر از افسران اس. اس زندانیان را میزدند. این سردستهها را البته از میان زندانیانی بر میگزیدند که منشی حاکی از این طرز رفتار داشتند و اگر رفتارشان با آنچه از آنها انتظار میرفت یکی نبود، فوراً معزول میشدند. این کاپوها بهزودی مثل افسران اس. اس و زندانبانها میشدند و باید از نظر روانشناسی آنها را در همان ردیف گذاشت.
- هزار و پانصد نفر چندین شبانهروز با قطار سفر میکردند. در هر واگن هشتاد نفر را چپانده بودند و هر یک روی باروبنه خود، یعنی روی آن چیزی که از سالها زندگی برایش مانده بود لم داده بود. این واگنها آنقدر پر بود که فقط در بالای شیشهها جایی برای داخلشدن نور خاکستری سحر مانده بود. همه خیال میکردند که قطار بهطرف کارخانه اسلحهسازی میرود و ما را در آنجا بکار خواهند گماشت. نمیدانستیم که هنوز در سیلزی هستیم یا به لهستان رسیدهایم. سوت قطار صدای دلخراشی داشت؛ گوئی ناله دردناکی بود پر از ترحم بهخاطر بار غمگینی که بهسوی نابودی میرفت. سوت زیادتر میشد و معلوم بود به ایستگاه بزرگی نزدیک شدهایم. یکباره فریادی از همه مسافران نگران برخاست: آشویتز! آشویتز!
- هزار و پانصد گرفتار را در آلونکی چپاندند که دویست نفر را بهسختی میگرفت. ما همه سرد و گرسنه و خسته بودیم و جا نبود که روی زمین چمباتمه بزنیم، درازکشیدن که دیگر هیچ. یکتکه نان صد یا صد و پنجاه گرمی تنها خوراکی بود که طی چهار روز خورده بودیم. با همه اینها فریاد سرزندانبان را میشنیدیم که بر سر یک سنجاق الماس کراوات با یکی از میزبانان پروار چانه میزند. این غنائم در آخر با نوشیدنی معاوضه میشد. من حالا دیگر یادم نیست چند هزار مارک برای یک شب مستی لازم بود. همینقدر میدانم که این زندانیان درازمدت حقاً به نوشابه محتاج بودند در این وضع؛ و در این زندگی کیست که بتواند آنها را ملامت کند که چرا خود را تخدیر میکردند؟ افسران اس. اس به یک دسته از زندانیان نیز بیدریغ نوشیدنی میدادند. آنها کارگرانی بودند که در اتاق گاز و تنوره آدمسوزی کار میکردند و بهخوبی میدانستند که روزی دسته دیگری از زندانیان جای آنها را خواهند گرفت و خود به تنوره خواهند رفت. تقریباً همه همسفران این تصور واهی را داشتند که روزی نجات خواهند یافت و زندگی از نو لبخند خواهد زد. اما هیچکس چه حادثهای در انتظار بود.