وقتی نیچه گریست
درباره کتاب: وقتی نیچه گریست
نویسنده: اروین د. یالوم
کتاب «وقتی نیچه گریست» رمانی آموزشی است که «اروین د. یالوم» تلاش کرده تا با روشی غیرمستقیم نحوهی برخورد با بیماری وسواس را نشان دهد. در این داستان نویسنده شخصیتهایی واقعی را با الهام از تاریخ، به نحوی با یکدیگر روبرو میکند و میان آنها گفتگو برقرار میسازد که خواننده همراه با داستان، مانند یک نمایشنامه پیش میرود و گمان میکند که همراه با شخصیتهای واقعی در حال تجربهکردن لحظات است.
در این داستان دکتر «برویر» که در حقیقت یک شخصیت واقعی در علم روانکاوی است با «فردریش نیچه» نویسنده و فیلسوف معروف دیدار میکند و رابطهای متقابل میان آنها شکل میگیرد. این رابطه در ادامه به ارتباطی دوطرفه همانند یک بیمار – درمانگر بدل میشود؛ اما نکتهی حائز اهمیت آن است که جای بیمار و درمانگر در روند داستان نامشخص است. در واقع نمیتوان گفت که چه کسی بیمار و چه کسی درمانگر است.
بیشتر سخنانی که از زبان «نیچه» در این رمان آورده شده است، توسط «یالوم» از کتابهای او جمعآوری گردیده. در ادامهی داستان، ناتوانی «نیچه» در مسائل عاطفی عمیق مانند عشق و تنفر بروز میکند و روابط او را در زندگیاش روشن میسازد که نشان از شناخت عمیق «یالوم» از زندگی شخصی او و روابطش با دیگران دارد.
درباره نویسنده: اروین د. یالوم
«اروین دیوید یالوم» در 13 جون 1931 در واشنگتن آمریکا به دنیا آمد. خانوادهاش 15 سال قبل از تولد او از روسیه مهاجرت کردند و مغازهی خواروبارفروشی در واشنگتن برپا داشتند. او در خاطرات خود عنوان میکند که در محلهای فقیر و سیاهپوست نشین زندگی میکرده که با مخاطرات زیادی همراه بوده است و به همین سبب او خانه ماندن و کتابخوانی را به گذراندن وقت در خیابانها ترجیح میداده است. «یالوم» بیشتر دوران کودکی خود را به خواندن کتابهایی گذراند که در کتابخانهی خانوادگی آنها در طبقهی بالای مغازه وجود داشت. پدر و مادر او از تحصیلات عمومی بیبهره بودند و پیوسته در تلاش برای رفع مشکلات اقتصادی خانواده بودند.
او دربارهی خودش مینویسد که: «کتابهایی که میخواندم را بلهوسانه و بیش از هر چیز، بر اساس نحوهی چیدنشان در کتابخانه انتخاب میکردم. اول، کتابهای بزرگی که در قفسهی میانی چیده شده بود، یعنی زندگینامهها توجهم را جلب کرد. یک سال تمام را به مراجعه به همان قفسه گذرانم و از A (جان آدامز) تا Z (زرتشت)، همه را خواندم، ولی مأمن اصلی را فقط در داستان یافتم. داستانهایی که مرا به دنیایی متفاوت و بسیار راضیکنندهتر از دنیای دور و برم میبردند و سرچشمهی الهام و خرد بودند.»
«یالوم» پس از اتمام مدرسه، او ابتدا به رشتهی پزشکی دانشگاه بوستون و در سال 1956 فارغالتحصیل شد و سپس به رشتهی روانپزشکی رفت و در سال 1960 نیز تحصیلات خود را به پایان رساند. پس از اتمام دانشگاه، به سربازی رفت و در مرکز درمانی ارتش به خدمت مشغول شد و سپس در دانشگاه استنفورد به تحصیل مشغول گردید.
در همین دانشگاه بود که او مفاهیمی چون «هستیگرایی» یا «اگزیستانسیالیسم» را پایهگذاری کرد. «یالوم» جایزهی انجمن روانپزشکی آمریکا را در سال 2002 دریافت کرد؛ اما شهرت اصلی او بیشتر به دلیل نوشتههای جذاب بهویژه کتاب «وقتی نیچه گریست» بوده است.
از جمله آثار او میتوان به «وقتی نیچه گریست»، «رواندرمانی اگزیستانسیال»، «خیره به خورشید»، «دروغگویی روی مبل»، «چگونه من شدم»، «درمان شوپنهاور»، «رواندرمانی گروهی»، «مامان و معنی زندگی»، «دژخیم عشق»، «مسئلهی اسپینوزا»، «مخلوقات یک روز»، «هنر درمان» و «یالوم خوانان» اشاره کرد.
برگزیدههایی از متن کتاب: وقتی نیچه گریست
- «دکتر برویر، لازم است شما را برای امری بسیار ضروری ملاقات کنم. آیندهی فلسفهی آلمان در خطر است. وعدهی ما، ساعت نه صبح فردا در کافه سورنتو.» چه یادداشت گستاخانهای! سالها بود این گونه جسورانه مورد خطاب قرار نگرفته بود. او لوسالومهای نمیشناخت. نشانیای نیز بر پاکت نبود تا به این شخص پیغام دهد که ساعت نه صبح برای ملاقات مناسب نیست؛ چون خانم برویر از این که صبحانه را بهتنهایی صرف کند، خوشحال نخواهد شد؛ چون دکتر برویر در حال گذراندن تعطیلات است و مهمتر از همه، این که به این امر بسیار ضروری کمترین علاقهای ندارد و در واقع برای خلاصی از همین امور ضروری به ونیز آمده است. بااینهمه او آنجا بود، ساعت نه صبح در کافه سورنتو و درحالیکه چهرهی اطرافیانش را از نظر میگذرانید تا شاید لوسالومهی جسور را در میانشان بیاید.
- برویر با خود گفت: بله، این درست است؛ به اطرافت نگاه کن ابله! مردم از گوشهوکنار دنیا میآیند که ونیز را ببینند و حاضر نیستند پیش از دیدن این همه زیبایی بمیرند. نمیدانم چه مقدار از عمرم را تنها با نگاهنکردن و یا نگاهکردن و ندیدن از دست دادهام. دیروز برای قدمزدن به اطراف جزیرهی مورانو رفته بود و وقتی پیادهرویاش به پایان رسید، هیچ ندیده بود؛ چیزی از آن همه زیبایی ثبت نکرده بود؛ هیچ تصویری از شبکیه به قشر مغز منتقل نشده بود. تمام افکارش متوجه برتا بود؛ لبخند فریبایش، چشمان پرستیدنیاش و احساس بدن گرم و اعتماد کنندهاش و تنفس تندش زمانی که او را معاینه میکرد یا ماساژ میداد. این تصاویر بسیار نیرومند و زنده بودند و بهمحض اینکه لحظهای او را فارغ مییافتند هجوم میآوردند و تصوراتش را تسخیر میکردند. با خوداندیشید: آیا سرنوشت من این است؟ آیا مقدر شده صحنهای باشم که خاطرهی برتا چون بازیگری تا ابد بر آن نقشآفرینی کند؟
- آیا همین چند روز پیش نبود که از نیچه خواستم درونش را بر من آشکار کند؟ بالاخره، امروز او آماده و مشتاق بود. گفت احساس میکرده در حرفهی دانشگاهیاش بهدامافتاده؛ از حمایت مادر و خواهرش بیزار بوده؛ احساس تنهایی میکرده و این که بهخاطر زنی زیبا رنج بسیار برده است. بله. در نهایت، خواست خود را بر من آشکار کند. ولی حیرتانگیز این است که من به این رازگویی تشویقش نکردم! نه این که اشتیاقی برای شنیدن نداشته باشم، نه. بدتر از این! از حرفهایش بیزار بودم! از این که وقت مرا به خود اختصاص دهد، بیزار بودم!